میگفت «من» شبیه آدمِ «کافه پیانو»ام. حکمن همین طور است. نشستم کافه پیانو بخوانم، حوصلهام نشد. از همان اولش. شاید 10 صفحه. عین «خودم» که حوصلهاش را ندارم و پُرِ پُر، 10 صفحه تحملش میکنم!
دلم میخواهد کتاب بخوانم، یک «کتابِ حال خوب کن». ماندهام باز «سد سال تنهایی» (جان عزیزتان به سینِ 100 کار نداشته باشید!) را زندگی کنم یا «الاربعین» فخر رازی را! برای من گزینهها شبیه هماند. منظم و مشابه به اندازه ذهنم! مثلن هنوز نمیدانم کدام ترجمه بهتر است و تا مطمین نباشم نمیتوانم بخرم، نمیتوانم بخوانم. کدام ترجمهی «علم و دینِ» «ایان باربور»، کدام ترجمه «خداحافظ گری کوپرِ» «رومن گاری»...
چه میشود کرد جز که نگاه کنم به این حال و روز و شعر بخوانم. آن هم شعرهای منتشر نشدهی خودم را! شعرها فرزندان مناند. هوای ضعیفهایشان را بیشتر دارم، قویترها گلیم خودشان را از آب میکشند. هی توی خلوت دکلمه میکنم: «هر کس نگاهت کرد، ای دل! دلبَری کردی / تو رازدارم بودی و افشاگری کردی» بعد هی توی ذهنم موسیقیِ متن بگذارم و صدایم را ببرم بالاتر و انگار دارم غرق میشوم میگویم: «دار و ندارم را که اندوهی مداوم بود / با دردِ دلهایت نصیب دیگری کردی» بعد توی دلم با چشم اشکبار برای فرزند ناقصم که هنوز روی سِن ایستاده دست میزنم و به این فکر میکنم که زمستان دارد تمام میشود، بی برف، بی نرگس...
بااینا خستگیمو در می کنم...
این "با اینا" شما شعرهاتون هستند :) و برای ما شعرهای دوستان.
خوشا شما که شاعری بلدید.