نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!

تصویر تو را بهار باید بکشم

مطلب تیتر یک را این‌جا بخوانید

درخت نیستم اینک عمود اعدامم

بدون ترس به قلب منِ شکار بزن

گلایه نیست، ولی تیغِ آشکار بزن


اگر چه قلب من است این، هنوز خانه‌ی توست

برای خانه‌ی ویران خویش زار بزن


سر مزار نشستی مگر که گریه کنی؟!

بایست بر سر آوار من هوار بزن


غباری از من خاکستری به جا مانده

مرا از آینه‌ی روشنت کنار بزن


چهار فصل درختی که سوخت پاییز است

برای هیزمی‌ام کم دم از بهار بزن


درخت نیستم اینک عمود اعدامم

طناب را به گلویم ببند و دار بزن


برای مرهم این زخم، زخمه را بردار

و پا به پای من و گریه‌ام سه تار بزن



۱۶ فروردین ۱۳۹۸

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

آوار

بین همه‌ی دعاها و مناجات‌ها خوانده و نخوانده، همین دو تا کلمه‌ی کوچک را جا گذاشته بین بقیه تا بعد از این همه سال سیاه بیاید و بیاید و بیاید و... برسد به دست من!

«و اعمُر قلبی» عمران یعنی آبادی، ساختن. «دلم را بساز»، «آباد کن دلم را». اگر خرابی نباشد، اگر ویرانی نباشد، کدام عمران؟!

خرابم... دلم ویرانه است... بسازش!

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

جز به قول او اعتماد نمی‌کنم

پناه می‌آورم به تو از ستم و دشمنی، و از رنج‌های روزگار، و اندوه‌ پیاپی، و پیش‌آمدهای ناگوار و جان‌کاه دوران...


(برداشتی از دعای روز یک‌شنبه)


پ.ن: «وَ لاَ أَعْتَمِدُ إلاَّ قَوْلَهُ»

۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

سارا گفت: هنوز نمی‌فهمم. درد آن اتفاق هنوز توی ذهنت است یا توی قلبت. یا شاید هم هر دو. در هر حال فکر کنم این درد به وضوح هنوز هست.

«می‌توانی روی خاطره‌ها سرپوش بگذاری، یا چه می‌دانم، سرکوب‌شان کنی، ولی نمی‌توانی تاریخی را که این خاطرات را شکل داده پاک کنی.» سارا مستقیم به چشم‌های او نگاه می‌کرد. «هر چی باشد، این یادت بماند. تاریخ را نه می‌شود پاک کرد نه عوض. مثل این است که بخواهی خودت را نابود کنی.»



پ.ن: عنوان و متن از کتاب «سوکورو تازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش» نوشته‌ی هاروکی موراکامی با ترجمه‌ی امیرمهدی حقیقت است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

نزدیک و سریع

«گشایش نزدیکت کجاست؟! فریادرسیِ سریعت کجاست؟!»

پرسید و پاسخی نشنید. شنید. انگار شنید اما نه آن‌گونه که باید. نه آن‌طور که می‌خواست! آدمی‌زاد هر چه هم مومن، گاهی می‌خواهد ببیند، می‌خواهد بشنود. فریاد می‌زند. بلند فریاد می‌زند. بلندتر فریاد می‌زند. دوباره و هزارباره فریاد می‌زند. «کجاست؟!» پس کجاست آن گشایش نزدیکت؟ کجاست فریادرسیِ سریعت؟! کجاست...؟!


پ.ن: چند وقتی این جمله بی‌اختیار افتاده بود سر زبانِ ذهنم! یادم نمی‌آمد از کجاست! گشتم. پیدایش کردم. ابوحمزه ثمالی بود! «أینَ فَرَجُکَ القریب؟ أینَ غیاثُکَ السریع؟»

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

مادرانه

بچه‌ای که یک جعبه شکلات را به مادرش ترجیح می‌دهد، تقصیری ندارد، بد نیست، بی‌احساس نیست. تنها بچه است. بچه‌ای که هوس شکلات کرده. شکلات‌ها را که خورد و یا به تهش رسید، یا دلش را زد، برمی‌گردد به آغوش مادر. هذیان‌های شبِ پرخوری‌اش را می‌آورد. دل‌دردهای بعد از شکلات را...

مادر اما مقصر است به خاطر مادری‌اش! می‌توانست آن قدر امن نباشد. می‌توانست با حسرت نگاهش را به لب‌های خندان و شکلاتی کودکش ندوزد. می‌توانست کمی غرور بگذارد توی گنجه برای مبادایش. می‌توانست اندکی خودخواه‌تر باشد. می‌توانست «مادر» نباشد...


پ.ن: تمرین کنم باید، دیوار بودن را...

۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

قاضی

به زنده‌ای که نمی‌میرد توکل کن... همین که خدا گناه بندگان را می‌داند کافی است...

(برداشتی از آیه‌ی ۵۸ سوره‌ی فرقان)

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

آیینه‌زار

به من نگاه کن. این بار به چشم‌هایم نه! به من نگاه کن در آیینه‌کاری‌های بی‌دلیلِ حرم. این منم. و این درست‌ و راست‌گوترین آیینه...

این منم. شکسته‌ای به هم تنیده. قطعه‌های نامنظمی از یک مرد. به من نگاه کن. به این آیینه‌کاریِ چشم‌نواز که روزگاری آیینه‌ی قدّیِ کسی بوده و اینک...

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

آخر

شاهد اندوه و حزن بی‌پایان من، دار السرور است، گواه بی‌پناهی‌ام دارالزهد...

حرف‌های آخرم را همان‌جا گفتم. رو به روی درهای بسته‌ی ضریحت، در خانه‌ی آخر ایستادم و به سیم آخر زدم...

بعدِ عمری ذکر مصیبت کردم برای همین! اسمی به زبانم آمد که اگر بی‌جواب بگذرد، چیزی نخواهد ماند...

من، در برابر تو، نگاهی به پشت سرم ندارم. پل‌های آن سامان، ویران است. تنها تو مانده‌ای. خانه‌ی آخر، سیم آخر، امید آخر... دیگر خود دانی!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

او

خیلی با خودم فکر کرده بودم که حالا وقتش نیست. دست کم توی اولین دیدار نمی‌شود خیلی حرف‌ها را گفت. آن هم دیدار بعد از این همه سال. کنار در هتل هم توی سرما دقیقه‌ای درنگ کردم تا حرف‌هایم را با خودم یکی کنم. سرم را پایین انداخته بودم و از وسط مِه به جایی که نبود، خیره نگاه می‌کردم.

فلکه‌ی آب... از پشت دیوار و درخت و داربست... هنوز راهی برای دیدن آن قُبه‌ی زرّین باز نشده که باد می‌افتد به سبزِ پرچمش... هر چه حرف مانده از لابه‌لای نادیدنی‌ام فوران می‌کند به اشک... دردهای آشنا و ناآشنای دل. حرف‌های سخت و خواسته‌های سنگین... هر چه بود گفتم. به زبانم آمد. شنید...

دیگر با اوست... خود او...

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی