در ستایش وبلاگنویسی یا در پاسخ به اینکه: چرا میخواهم به وبلاگنویسی برگردم؟
دلیلهای جزیی زیاد است اما عمدهی دلیلهایم اینهاست:
1. مُردهزاییِ ایده:
وقتی وبلاگ مینوشتم با دیدن یا شنیدن چیزی برایم یک ایدهی چند کلمهای شکل میگرفت. به آن واژهها فکر میکردم. میپرداختمش تا برسد به یک مطلب کامل. بعد مینوشتم و احتمالن ویرایش میکردم. در آخر مطلبم را ارسال میکردم. اما این روزها اگر پشت فرمان هم که باشم همان تک مضرابی که توی ذهنم آمده را بی دردسر در یک شبکه اجتماعی منتشر میکنم و از جوانه زدنش جلوگیری میکنم!
2. پوپولیسم!:
مهمترین ملاک تشخیص سطح مطلب در شبکههای اجتماعی تعداد لایک/پلاس/... است. خیلی از ما دیگر حاضر نیستیم مطلب قوی بنویسیم حتا اگر توانش را داشته باشیم. چون یا مخاطبمان پستهای سطحی را بیشتر لایک میکوبد(!) یا مطلب قوی ارزش انرژیای که برایش میگذاریم را ندارد وقتی با یک حرف مفت هم میشود به همان میزان لایک گرفت!
3. نوشتن در دفتر بی شیرازه:
اگر شما برای مطلبتان ارزش قایل باشید، آن قدر که وقتی مثلن دربارهی «تعارض و تزاحم علم و دین» مینویسید، بخواهید در چند جا به آن رجوع کنید و بقیه هم بتوانند از آن مطلب استفاده کنند، حتا اگر بالفعل مخاطبی نداشته باشد، در دفتری مینویسیدش تا بماند. ماهیت شبکههای اجتماعی شبیه دفتر نیست. برای همین آرشیو زمانبندی شده ندارد. برای همین در جست و جوی گوگل اعتباری ندارد. بر خلاف وبلاگ که شیرازه دارد...
4. سوء هاضمه:
فست فودها هم پدر گوارش ما را در آوردهاند هم رغبتمان را به غذای خوب کم کردهاند هرچند طعم فوق العادهای داشته باشند. روزانه چندین صفحه مطالعه میکنیم. منظورم همین نوشتههای یک خطی و چند خطی است. در مجموع به اندازهی چندین کتاب خوب در ماه میشود اما دیگر رغبتی به خواندن یک مطلب خوب 50 سطری نداریم. حتا اگر یک قصیدهی فاخر باشد. چون دستگاه گوارش ذهنمان پر شده از واژههای محدود و پر تکرار. این هم مطالب هله-هولهای سر ذوق چشممان هم زده جوری که تحمل دیدن مطلبهای خوب را هم نداریم.
5. گلاب به روی همهتان!:
مدتها پیش در نوشتهای تعبیری دیدم عجیب: «اسهال قلم!» اگر چه تعبیر فاخری نیست اما حقیقت مشمئز کنندهای است! کسی که دویست صفحه علم دارد و ده صفحه مینویسد، نوشتهاش ارزشمند است. اما کسی که ده صفحه علم دارد و همه ده صفحه را مینویسد ملال آور است. چون همهی دانستههایش ارزشمند نیست. اما خدا رحم کند به روزی که کسی با ده صفحه دانش، هزاران صفحه بنویسد... حکایت ماست. همهی فرصتمان در همین چاردیواری است، پس راه افزایش دانشمان یا بسته یا محدود است به رقیقشدهی دانشهای دیگران! اما از خروجی دادن ناچاریم. چون یک روز ننوشتن یعنی یک روز نداشتن توجه و...!
6. عصاکِشیِ مخاطب نابینا:
عمدهی مخاطبهای وبلاگ، با شناخت از نویسنده و یا علم اجمالی به موضوع و ساختار نوشتهی او مطالب را میخوانند و نظری که میدهند هم طبیعتن میتواند کمک کند به پیشرفت. اما دنبالکنندههای ما در شبکه اجتماعی افرادی هستند که عمومن نه ما را میشناسند نه در موضوع نوشتن ما تخصصی دارند. من اگر شعری بنویسم و دهها نفر آن را بپسندند وقتی ارزش دارد که بدانم اگر شعر ضعیف یا حتا بی وزن و قافیه بگذارم همین افراد نقدش میکنند نه لایک! پس اگر عقل به خرج دهم برایم اصل تشویقها بی معنا میشود و اگر هم خام تشویقهای افراد بی اطلاع شوم قلم و دانشم به قهقرای ابتذال و سطحینگری میرسد. امروز غالب نویسندهها و شاعرانی که در شبکههای اجتماعی فعالاند به مرگ کاری رسیدهاند. نه پیشرفتی دارند، نه تولیدی و نه امیدی به آیندهشان است!
7. نگران زبان فارسیام...
وبلاگ نویسی برای عده ای هرچند محدود لذتی دو چندان از هزاران لایک شبکه های اجتماعی دارد.