توی فروشگاهم و منتظر تا کارم راه بیافتد. تلویزیون مستندی پخش میکند. رفتهاند پیش مادر شهیدی مفقود الاثر. میگویند یادت میآید «آقا» چه دعایی برایتان کرد؟ مکث میکند. میگویند دعا کرد خبری برایتان برسد. با بغض میگوید: «خبری شده؟!» چند بار هم میگوید. برایش مقدمه میچینند که سه سال پیش، در شهادت حضرت زهرا دو شهید گمنام آوردیم و تشییعشان باشکوه بود و... جانِ پیرزن را به لبش میرسانند تا بگویند، گمنام 18 ساله سعید«ت» بوده. بیامان گریه میکند. با هِق هِق میگوید: «خوش خبر باشید... خوش خبر باشید...»
بغض دارد از پا درم میآورد. چه قدر سخت است برآمدن از پسِ این اشکهای بیموقع. حالم خراب است. میروم بیرون... بر میگردم به فروشگاه. پیرزن میگوید نمیخواهد سنگ مزار بچهاش عوض شود. میخواهد روی سنگ مزار جگرگوشهاش نوشته بماند: «فرزند زهرا...»
بغض دیوانهام کرده...