از زمانی که ظهرهای جمعه تابع پدرم راه میافتادم به سمت مصلای جمعه شهرمان، سالهای زیادی گذشته. همان وقتی که در میانهی خطبهها خسته میشدم و سرم را روی پای پدرم میگذاشم و به سقف عجیب و غریبش نگاه میکردم که لانهی گنجشک و پرستو شده است. همین چند روز پیش که بعد از مدتی گذرم به همان جا افتاد و جرثقیلهای غولآسا را در حال نصب گلدستههای مصلا دیدم، خاطرم ملول شد و نکاتی به ذهنم آمد که نگفتنش را به صلاح نمیدانم.