نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!

تصویر تو را بهار باید بکشم

مطلب تیتر یک را این‌جا بخوانید

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کافه تنها» ثبت شده است

حوالیِ ساعت ۱۶ سه‌شنبه ۱۶ بهمن

کافه‌چی شده‌ام. مشتری‌هایم هر کدام حالی دارند و هوایی. یکی‌شان همیشه شِیک می‌خورد، یا هات چاکلت، یا نهایت کاپوچینو مدیوم. می‌پرسم شب کدام است؟! سر می‌گرداند. نگاهم می‌کند. درنگ می‌کند. با صدایی به آهستگیِ نفس می‌گوید: «یه چیز تلخ‌تر... غلیظ‌تر... دارک... سنگین‌ترین چیزی که تو دست و بال‌ت پیدا میشه...» می‌دانم چه می‌خواهد. می‌روم. هنوز صدای نفس‌هایش می‌پیچد توی گوشم...

چشم‌هایم را باز می‌کنم. بی‌کافه‌ام، بی‌مشتری...


پ.ن: این‌جانب، از عصر امروز، پایان عصرِ مدارا را اعلام می‌کنم! رو به روی مثلن محترم! آماده باش...طوفانْ پشتِ طوفان در راهِ توفیدن است...

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

زمستانیه: «کافه تنها»

همیشه دلم می‌خواست کافه داشته باشم. اسمش را نمی‌دانم! اما اگر به پاس خاطرات، «باران» نمی‌شد، لابد اسمش را می‌گذاشتم «کافه تنها»...

کافه‌ای با میزهای کوچکِ یک و حد اکثر دو نفره. حتا اگر خودم «تنها» مشتری‌اش می‌ماندم. همه‌ی شب‌های زمستانی را پشت میز کنار پنجره بنشینم و خطاب به گارسونی که موهای سفیدم را نخ به نخ به اسم کوچک می‌شناسد، «همان همیشگی» را سفارش بدهم. یا در میانه راه صدایش کنم تا بداند منصرف شده‌ام. بعد ادامه دهم: «یه چیز غم‌گین‌تر لطفن...»

«همه چیز در تنهایی است.» می‌سپارم این جمله را هم تابلو کنند و بزنند به دیوار. جوری که هر کسی ببیندش. کافه باید تلخ باشد. حتا وقتی «فرانسه» را با شکر آماده می‌کند. حتا وقتی ظرف کوچک کنارِ «قهوه تُرک» را پر از مزه‌ی غوره می‌کند. باید هر فنجان «کاپوچینو» هم پر از بغضِ «اسپرسو» باشد. «تنهایی، معراج آدمی است.» این جمله هم برای «مِنو» خوب است.

هنوز تصمیمی برای اتاق دود نگرفته‌ام، اما...

آه... می‌روم برای خودم قهوه دم کنم...

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی