کافهچی شدهام. مشتریهایم هر کدام حالی دارند و هوایی. یکیشان همیشه شِیک میخورد، یا هات چاکلت، یا نهایت کاپوچینو مدیوم. میپرسم شب کدام است؟! سر میگرداند. نگاهم میکند. درنگ میکند. با صدایی به آهستگیِ نفس میگوید: «یه چیز تلختر... غلیظتر... دارک... سنگینترین چیزی که تو دست و بالت پیدا میشه...» میدانم چه میخواهد. میروم. هنوز صدای نفسهایش میپیچد توی گوشم...
چشمهایم را باز میکنم. بیکافهام، بیمشتری...
پ.ن: اینجانب، از عصر امروز، پایان عصرِ مدارا را اعلام میکنم! رو به روی مثلن محترم! آماده باش...طوفانْ پشتِ طوفان در راهِ توفیدن است...