این نوشته در واقع نقد یک فیلم نیست. حکایت آشفتگی من از دیدن یک فیلم است!
از وونگ کار وای یک فیلم کوتاه و یک فیلم بلند دیده بودم و تنها سکانس پایانی «در حال و هوای عشق» کافی بود تا سینمایش را دوست داشته باشم. یا حتا نگاه عاشقانهاش در «دست» به یک مفهوم مبتذل کافی بود تا تواناییاش را بستایم. پس عجیب نیست که «شبهای بلوبریای من»(دیدم در ترجمه نوشتهاند شبهای زغالاختهای من!) را با هیجان و تنها به خاطر نام کارگردان ببینم. آغاز فیلم اصل جنس است! شخصیتپردازی با امضای «وای». با قدرت و عاشقانه. پیش از مسافرت یک عاشقانهی روتین و یکدست و لذتبخش... آنقدر که مرا آماده کند برای گفتن این عبارت:«اگر روزی کارگردان میشدم در بهترین حالت وونگ کار وای بودم!»
اما افول ناامیدکنندهی وای و گره خوردن نگاه چینی و منحصر به فرد کارگردان به آشغالسازیهای هالیوود توان نوشتن نقد را هم گرفت! اتفاقهای بیخود لاس وگاس... بگذریم!
یاد اصغر خان فرهادی خودمان افتادم. خوب یا بد سینمای خودش را داشت. ایرانی میساخت. بگذریم که ضد ایرانی بود یا نه! اما وقتی به «گذشته» رسید ادای آن طرفیها را در آورد و... تمام شد!