چیزی نمانده ازصف «آرش»ها، جز قصههای پوچ اساطیری
از شاهنامه خاطرهای مبهم... رؤیای روزهای پر از رستم...
کابوسهای هر شب ترسوهاست: «سرگیری دوبارهی درگیری!»
کوهیم... ایستاده، ولی در بند، ما سنگهای بسته به زنجیریم
هر شب گذار پرسهشان اینجاست ولگردهای وحشی و زنجیری
وقتی «زمین»، «جهان» کسی باشد دنیای کوچکش قفسی باشد
«دل» میدهد به رنگ جهانگیری، «تن» میدهد به ننگ زمینگیری
تیغ برادر است در این سینه، خون میخوریم از جگری زخمی
از درد نان و آب رهامان کرد این لقمههای تلخ سر سیری
4/11/92
شیراز
به شدت تشویقت می کنم که ادامه بدی به این سبک شعر گفتن...