خیلی با خودم فکر کرده بودم که حالا وقتش نیست. دست کم توی اولین دیدار نمیشود خیلی حرفها را گفت. آن هم دیدار بعد از این همه سال. کنار در هتل هم توی سرما دقیقهای درنگ کردم تا حرفهایم را با خودم یکی کنم. سرم را پایین انداخته بودم و از وسط مِه به جایی که نبود، خیره نگاه میکردم.
فلکهی آب... از پشت دیوار و درخت و داربست... هنوز راهی برای دیدن آن قُبهی زرّین باز نشده که باد میافتد به سبزِ پرچمش... هر چه حرف مانده از لابهلای نادیدنیام فوران میکند به اشک... دردهای آشنا و ناآشنای دل. حرفهای سخت و خواستههای سنگین... هر چه بود گفتم. به زبانم آمد. شنید...
دیگر با اوست... خود او...