آدمی وقتی داغ میبیند سیاه میپوشد. فرو میرود در سیاه. یکی میشود با سیاه. میگویند به خاک سیاه نشسته، میگویند به روز سیاه افتاده، گویی زمینش سیاه شده، زمانش سیاه شده. هر چه داغش داغتر باشد، سیاهتر... بعد هی خو میکند به سیاهی. آنقدر که انگار نه انگار جز سیاهی چیزی بوده روزی. خودش را در هیچ رنگی تصور نمیکند. نمیتواند.
اما آدمی است و خاک. خاک هم که از آب سردتر است. چهل روز بعد هم اگر نشد، به سال که میرسد خاک کار خودش را میکند. (بگذریم از جای داغ!)
گیرم یک سال نه، هزار سال هم بگذرد، سوز یخبندان هم بیاید. آدمی که خو کرده با لباس سیاه چه میتواند بکند؟! دل که راضی نمیشود! قدیمترها دنیادیدههایی بودند که سرد و گرم و داغ روزگار را رد کرده بودند. شاید بعد از چهلم، شاید بعد از سال، لباس رنگی میگرفتند سر دست و میبردند برای آدم داغدیدهی سیاهروز. میدانستند دست و دلش تا هزاری هم به هیچ رنگی نمیرود.
گیرم سالی گذشت، گیرم هزاری گذشت، داغ آدمی گیرم سرد هم شد... یکی باید با دست پر از رنگ خانهات را دق الباب کند یا نه؟ یکی باید سیاهیِ چسبیده به جانت را از ذرههای پوست و گوشتِ روحت جدا کند یا نه؟ آدمی نمیتواند خودش را از سیاهی در آورد، میتواند؟!
خوشحالم که نوشتید :)