موتورسواری یادم نداد. ماهیگیری و فوتبال هم همین طور! سوت دوانگشتی هم بلد نبود انگار. بابا، مثل پدرهای توی فیلمها نبود.
به گمانم اول نوجوانیام بود که جلو چشم من سرویس بهداشتی خانه را شست. یادم داد چه طور فرچه بکشم به سنگ دستشویی. بابا، قهرمان بود...
من از او یاد گرفتم شستن توالت را. از او یاد گرفتم زندگی را. شما را نمیدانم اما من برای زندگی، برای زنده ماندن، محتاج این کارم. برای اینکه یادم بیاید زندگی آن زرق و برق نیست، اینکه شأن بیرونی دروغ است، اینکه به فرعونم یاد بدهم رب اعلا نیست، اینکه یادم بیاید یک هیچِ بزرگم... برای همهی این حقیقتها، چه کاری مهمتر از این؟! و من مهمترین کار زندگیام را از او آموختم...
یکم کمتر
یکم بیشتر
:)