یکی از نویسندههایی که نمیتوانم بخوانمش، نادر ابراهیمی است. هر بار سعی کردم نتوانستم. با آنچه میخواستم فاصله داشت. تا این که چند سال پیش این چند جمله را از او دیدم: «احساس رقابت احساس حقارت است. بگذار که هزار تیرانداز به روی یک پرنده تیر بیندازند. من از آن که دو انگشت بر او باشد انگشت برمیدارم. رقیب یک آزمایشگر حقیر بیشتر نیست. بگذار آنچه از دست رفتنیست از دست برود.»
همین چند واژهی به هم تنیده بود که زمینم زد. این صلابت مردانه باید ازآن یک «مرد» باشد. حتا اگر هرگز نتوانم آتش بدون دود بخوانم، اما طنین این صدای مردانه تا همیشه در گوشم خواهد بود و غمگینم خواهد کرد.
چه روزگارِ دلگیریست! روزگار بیمَردی و نامردی. راستش را بخواهید چه آدمها میشناسم که اسم مرد بر رسمشان سنگین است. چه آدمها دیدهام که پشت همین واژههای مردانه پنهان شدند و نامردی و نامردمیشان را به صلابت نادرها پوشاندند.
چه بدْ روزگاریست...