خوبم، خیلی خوب! البته اگر از احوال ما جویا باشی و البتهتر اینکه راستش را نخواهی!
راستش را اما اگر بخواهی، طوری نیست، کمی گلویم درد میکند و یک جورهایی انگار گرفته باشد. حرف زدن با گلویی که درد میکند خراش میاندازد به انتهای گلو و خلاصه اینکه گلودرد پای آدم را به دنیای «دیفن هیدرامین» و «سکوت» باز میکند!
راستترش را اگر بخواهی گلویم آنطورها که هر بار، درد نمیکند. حرف که میزنم هم تیر نمیکشد، فقط درد را از گلو میکشد به چشمم و...
هیچ! یعنی زیاده عرضی نیست. فقط داشتم سعدی میخواندم که یادم افتاد به گلویم، به استخوان توی گلو...
پ.ن: حذر کنید ز باران دیدهی سعدی / که قطره سیل شود چون به یکدگر پیوست