قم «آرامشگاهِ حرم» داشت، «حاضریِ سهشنبهی جمکران» داشت، «بارانِ او» داشت... اما قم فقط این نبود.
آن روزها که قم بودم، گاهی که مثل الآنم «خراب» میشدم، میرفتم «گلزار»... مینشستم پایین پای شیخ محمدجواد انصاری یا همان «انصاری همدانیِ» خودمان! «یاسین»ی هدیه میکردم و دخیل میبستم به دلِ سوختهی این مرد، به نیت دلِ مُردهام...
ای روزگار... من باقی ماندهام را سر مزار «دلسوخته» جا گذاشتهام. چیزی نمانده از من، جز این خرابهی خراب... ای روزگار... اُف بر توی ای روزگار...