هر روز عمامهام مو در میآورد و هر شب بالشم. قبلها دلم میخواست موی بلند داشته باشم. خیلی هوسم طولانی نبود. فقط از وقتی هُل خوردم توی دبستان و هر بار نق میزدم به جان مادر که پس کی موهایم بلند میشود بعد تا به خودم میآمدم رفته بودم زیر بار اصلاح اجباری مدرسه، تا همین چند وقت پیش. سر جمع شاید 17 یا 18 سال هوس موهای بلند و دم اسبی داشتم. حالا اما دلم میخواهد تیغ بکشم سرم را. حس میکنم اینجور میشود کمی بیشتر وسط این همه خستگی دوام بیاورد. کأنه سی پی یو که فن میبندند به جانش!
از خستگی پناه میبرم به انبوه کارهای زمین مانده. فرقی نمیکند توی وظایف کی تعریف شده باشد. این روزها روزهای خوبیست. فقط سرم گاهی داغ میکند. دست میکشم به تتمهی موهای روی سرم که هر روز سفیدتر میشود.
این روزها عهد عتیق میخوانم وقتهایی که سرم خلوت میشود. این روزها آرامم...