به جای مقدمه: این مدت چیزی درونم، ذهنم را قلقلک میداد برای دیدن فیلمی که ارزشش را داشته باشد و البته بیشتر میخواست بنویسم دربارهاش. تا این که «چه» را دیدم. فیلمی از «استیون سودبرگ» ساختهی سال 2008.

اما بعد:
فیلم «چه» در ژانر «بیوگرافی» در دو پارت به زندگی «ارنستو چهگوارا» از آشنایی با «فیدل کاسترو» تا کشته شدن «چه» میپردازد.
فیلم
بما هو فیلم(!) خیلی خوب نیست. فیلمنامهای که تا حد زیادی خطی است و
آنجا که ترتیب روایت را به هم میزند تاثیری که در پیشبرد داستان و جذب
نظر مخاطب ندارد هیچ، از صحنههای نبرد -که به خوبی ساخته شدهاند-
حساسیتزدایی میکند. در بیشتر موارد به خصوص در پارت دوم فیلم تصور
میکنیم با یک مستند-داستانی طرفیم. خیلی از اتفاقات گو که در زندگی و
خاطرات «چهگوارا» وجود داشته باشند، دخالتی در فیلم ندارند. خیلی از خُرده
نبردها قابلیت حذف داشتند. در مقابل به شدت فیلم از نبود داستانکها و
داستانهای فرعی رنج میبرد و همین موضوع بر مستند نمایی فیلم و خسته
کنندگیاش میافزاید.
از سوی دیگر کارگردانی صحنههای جنگی کمنظیر و قوی است. و سکانس اعدام «چهگوارا» در انتهای فیلم را میشود یکی از تاثیرگذارترین و بهترین دکوپاژها و کارگردانیهای سینمای جهان دانست. وقتی سازندهی فیلم از به تصویر کشیدن چهره و میمیک تنها کاراکتر فیلمش در حال مرگ انصراف میدهد و به «پی اُ وی» رو میآورد تا مخاطب آن لحظه را از دید «چه» ببیند و بشنود و بر بار سمپاتیک کار بیافزاید.
اما آنچه در تمام فیلم ذهن نگارندهی این سطور را به خود مشغول میکرد، اسطورهنمایی در سینماست. اتفاقی که در «چه» یکی از قلههایش را تجربه میکند و هر دغدغهمندی آن را نیاز گمشدهی این روزهای سینمای ماست. چیزی که در سینمای ضدقصهای که این روزها مُد روز است یافت و ساخت نمیشود.
به راستی مردم هر فرهنگی از قهرمانانش خط میگیرند و سینماگران ما برای خوشآیند جشنوارههای باغوحشی قهرمانشکنی میکنند. و خدا عاقبت این فرهنگ کژساخته را به خیر کند...