از وقتی اوهام کودکانهام از سر پرید درگیر پرسشهایی از جنس حیرت شدم. این که جنگ چه کرد با مردم؟! حکایت دانشگاهِ آدمسازی چه بود؟ همیشه خودم را آنجا و آن زمان تصور میکردم و تلاش میکردم بفهمم.
قسمت آخر وضعیت سفید نشانم داد. وقتی امیرِ غرغروی سرخوشِ افسرده با پریدن شهاب، زندگیاش عوض شد. خودش را بازنده دید. گمشدهاش را پیدا کرد. الگو. الگویی دیدنی. الگویی واضح و واقعی. کسی که مرد بود و وقتی میشد نشست و دید، رفت و ایستاد و پرید. آنجا که امیر عکس شهاب را روی پیراهنش نقش میزند. روی آینهاش. آینهای که قرار است او را نشان دهد.
امروز اما پاسخم را با همه وجود گرفتم. یکی از آنهایی که دیده بودم و میشناختم پرید. محمد مسرور یکی بود مثل بقیهای که میشناسم و میشناختم. اما چیزی داشت که جای خالیاش وسط وجود من است. اهلش بود. اهل بُریدن از همهی این دنیای کالعدم و پریدن. مَرد یعنی کسی که توانسته و دل کنده. محمد مسرور الان «شهید محمد مسرور» است. یکی که باید عکسش روی آینهی من باشد...
خیلی از این محمدها و شهاب ها روی آینه هایمان هست ولی بیشتر اوقات چیزی در ما هست قویتر از اشعه ایکس که از آنها رد میشود و باز ما خود را بر قله جهانمان میبینیم و سرمست در جهان کوچکمان فروانروایی میکنیم....