برای اطلاع بیشتر به اینجا مراجعه کنید...
اپیزود یکم (به جای مقدمه):
گاهی مصادیق بدل میشوند به مفاهیم کلی. و بعد تاویل پذیر میشوند. در این صورت بد به حال کژفهمان و خوش به حال نان به نرخ روز خوران!
یکی از این مفاهیم امروز «امام و رهبری» است. که هر کس هم از راه برسد سعی میکند از اینان صورتکی بسازد و خود را به مخاطبینش قالب کند! بگذریم...
اپیزود دوم (آزادی):
«این است معنای آزادی که در جمهوری اسلامی است، که قیدها و بندها دیگر برداشته باید بشود؟ هرکس هرچه میخواهد بگوید؟ ولو ضد ملت باشد، ولو ضد اسلام باشد، ولو برخلاف قرآن مجید باشد؟ یا نه، آزادی که میخواهیم ما، آن آزادی که اسلام به ما داده است، حدود دارد آزادی.
آزادی در حدود قانون است. همه جای دنیا اینطور است که آزادی که هر ملتی دارد، در حدود قانون آزادی دارد. نمیتواند کسی به اسم آزادی قانون شکنی بکند. آزادی این نیست که مثلاً شما بایستید در کوچه به هرکس رد میشود یک ناسزایی بگویید خدای نخواسته؛ یا با چوب بزنید او را: «من آزادم!» آزادی این نیست که قلم را بردارید و هرچه دلتان میخواهد بنویسید، ولو بر ضد اسلام باشد، ولو بر ضد قانون باشد.»
این بخشی از سخنان حضرت روح الله است. روح اللهی که بعضی دوست ندارند! دوست دارند تفسیر به رأیش کنند. آن طور که میخواهند. آن طور که باب هوسشان است! بعد بیایند و سینهچاک کنند برای امام. آن هم امام پیرایش شده! انگار نه انگار همین امام برای قلم رشدی حکم ارتداد نوشت. برای وراجیهای سخیف جبههی ملی ارتداد صادر کرد.
اپیزود سوم (حقوق شهروندی):
تن آدم به لرزه میافتد از تصور اینکه سَری به فکر حقوق گروهک سیاسی و ضد دینی و ضد انسانی بهاییت بیاندیشد که عمامهی رسول الله را سایهبانش کرده باشد. باید گریست و خون گریست بر کژفهمی کسی که بهاییت را مذهب بداند و تحت شمول اقلیتهای مذهبی! آن هم بعد عمری... (بگذریم...)
اپیزود چهارم (توفان دیگری در راه است1):
امام شما کیست؟ همان پیرمردی که باج نمیداد و دشمن را زیر پا میگذاشت یا مرد روشنفکر خاطرات 2014؟!
از چاهی که قطرهای آب برای کسی نداشت جز نان برای شما بیش از این چه میخواهید؟! ذرهای در منشتان حقیقتخواهی و عقیده به آزادی نمیبینم جز آزادی امثال خودتان! پایش که بیافتد دیکتاتورکهایی هستید، همانطور که قبایتان به ما ساییده و اکنون تیغ وااسلاما میرقصانید در حمایت از آزادی. نخواهید مکشوف شود این روضه که «مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز...»
تاریخ بزرگنماها را زیر چرخ خود له کرده و خواهد کرد. اگرچه به فرمایش حضرت امام تاریخ اسلام پر است از خیانت بزرگانش به اسلام، خود بزرگبینی در بهترین حالت از نابزرگها برادران حاتم طایی میسازد. پس نه به خاطر اسلام و انقلاب، به خاطر خودتان قلم غلاف کنید و با سر برهنه سخن کنید، مباد کژیهای من و شمای عمامهای به پای صاحب این لباس نوشته شود...
1. عنوان رمانی از سیدمهدی شجاعی.
اپیزود یکُم(به جای مقدمه):
جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال / هزار نکته در این کار و بار دلداریست
قلندران طریقت به نیم جُو نخرند / قبای اطلس آنکس که از هنر عاریست (حافظ)
اپیزود دوم (کمونیسم فرهنگی):
اگر چه اساس نظریهی «کمون اولیه» و «کمون ثانویه» در جهت یکساننگری اقتصادی است، اما انتظاری که برخی امروز از موضوعی چون هنر دارند بی شک کاریکاتوری از کمونیسم در این عرصه است. انتظار برای همقواره بودن یکیک انواع هنر. کاریکاتوری که من نام آن را «کمونیسم فرهنگی» میگذارم. بدون تردید این تفکر -که بیشتر به بی فکری میماند- ناشی از جهل مرکب چنین اندیشهبازانی است! از آن دردناکتر «فاشیسم فرهنگی» است که معلول چنین زاویهی نگاهیست. تمامیتخواهی فرهنگی درد بیدرمان این دوستان(!) است. دردی که سزاست بر آن گریست. فاشیستهای عرصهی فرهنگ در حقیقت کوتولههای هنریاند! کسانی که مایلاند بیهنری خود را در همقامتی جامعه بپوشانند.
اپیزود سوم (گربهی سیاه، گربهی سفید1 یا دیکتاتوری عالمانه و دیکتاتوری احمقانه):
دیکتاتوری اگرچه در ذات خود غرر و غرور دارد اما اقسام هم دارد. دیکتاتوری عالمانه که طرد اندیشه دیگران است در عین علم دیکتاتور، قابل درک است. اما شوربختی در طرد اندیشهی غیر است در حالی که خود انسان درک و سوادی در آن سطح نداشته باشد! چونان بیچشمی که تیغ به تاریکی میکشد.
جای تأمل آنجاست که همهی ما دیکتاتورهایی درونمان داریم. برای روز مبادا. و تلخی نابش آنجاست که قربانیان دیکتاتوری توان استحاله شدن به دیکتاتورهای کوچک را بیشتر دارند.
اپیزود سوم (سطح شعور هنری در حد کنترل+اف):
رضاخان امیرخانی در بیوتنش لطیفهای دارد. آنجا که ممیز کتابش را وارد داستان میکند و میگوید الآن ممیز Ctrl+F را میزند و "سکس" را جستوجو میکند و میرسد به اینجای متن! بعد هی بالا و پایین میکند تا بفهمد کجای داستان سکسی است!
این مزاح تا آنجا مزاح میماند که کسی به کلمهی «اروتیک» در نقد فیلمی که نگارندهی این سطور نگاشته ایراد عقیدتی وارد نکرده باشد! اما به قول دوستان: «برای شما جوک است و برای ما خاطره!»
زار زدن سزاست وقتی «آقای کنترل+اف» تیغ در دست باشد! که هنر پیشکش، تعقلتان را... و به قول خواجه عبدالله انصاری: «الهی! آن را که عقل دادی چه ندادی و آن را که عقل ندادی چه دادی»
اپیزود چهارم (گادفادر2):
صدا و سیمای جمهوری اسلامی با همهی سانسورهای به حق و ناحقش در تصاویر، «فرناندا لیما» را در قاب لانگشات نشان میدهد. آن هم با آرایش و پوشش کذا! سایتهای اینسو و آنسو نیز در مدیومهای مختلف پوشش دادند و... حالا تصور کنید کسانی را که پوستری کوچک از یک فیلم که در لانگشات زن و مردی نشستهاند و از قضا زن ماجرا بازوانش را نپوشانده بیضة الاسلامشان به خطر میافتد و «واثکلاه» بر میآورند. البته حد افراد قابل احترام است و قابل درک، اما برادرخواندگی و پدرخواندگی و مدعی العموم بودنشان نه! البته اینها هم باشند تا «هُم فیها خالدون...» فقط به ضمیرهای ظاهر آیهی شریفه التفات نکنند که از قرآن هم به ریبه میافتند!
اپیزود پنجم (مطهری با طعم دلخواه):
نه «زن روز» زمان پهلوی را دیدهام نه «محلل» را. اما اینقدر شنیدهام که اولی مجلهای مبتذل بوده و دومی فیلمی موهن. باز شنیدهام یک آخوند نقد محلل را مینویسد و در زن روز منتشر میکند! آن آخوند مطهری بوده و کارش را میکرده. حرفش را میزده. از طعن حریفان نمیهراسیده. و امروز همان مطهری -البته با سس و ادویهی دلخواه- شده است لقمهی هربارهی همین حریفان.
مطهری حُر بود و اندیشهورز. نه سایت جامع شخصی داشت نه اندیشهبازی میکرد. فرق او با حریفان فرق پستهی پرمغز است و پستهی بیمغز. سخن گفتن اولی لذیذ است و دیگری مایهی آبروریزی!
-----------------------
1. «گربهی سیاه، گربهی سفید» عنوان فیلمی از «اِمیر کاستاریکا»
2. «Godfather» یا همان «پدرخوانده»ی «فرانسیس فورد کاپولا» مد نظر است!
داشتم خبرهای روز را پی میگرفتم که رسیدم به نامهی نمایندگان مجلس به آقای هاشمی رفسنجانی. اولین عنوان توضیحات جناب حسینیان بود در مورد جزئیات این نامه. در قسمتی از این مطلب به نقل از ایشان آمده: «آقای هاشمی در اظهارات اخیرا خود به دو مسئله فلسطین و ولایت فقیه اشاره داشت. آقای هاشمی در سخنرانی اخیر خود اعلام کرد که مسئله فلسطین به ما ارتباطی ندارد و اعراب بروند و با اسرائیل بجنگند و ما با اسرائیل سر جنگ نداریم...»(ارجاع مطلب) هوادار آقای هاشمی نیستم اما برایم گفتن چنین حرفی از طرف چنین کسی غیر قابل هضم است! سری زدم به سایت شخصی ایشان. متن مورد نظر به این شکل آمده: «جمهوری اسلامی ایران سر جنگ و نزاع با هیچ کشوری را نداشته و ندارد و خواهان تنشزدایی و حُسن همکاری و روابط با همه کشورهای دنیا به استثنای رژیم اشغالگر قدس است. البته با این رژیم نیز سر جنگ نداریم، ولی اگر همانند دوران جنگ تحمیلی عراق علیه ایران مورد تعرض قرار بگیریم، با همه توان از خود دفاع و هر متجاوزی را از کردهی خود پشیمان خواهیم کرد و حتی اگر کشورهای عربی برای احقاق حق مردم فلسطین با اسرائیل وارد نبرد شوند، ما هم کمک خواهیم کرد»(ارجاع مطلب)
گمان میکنم هر ذیشعوری تفاوت نوشتهی دوم را فارغ از صحت یا عدم صحتش با برداشت ابلهانهی اول متوجه میشود. اما وقتی آقایان با تقوا و با بصیرت و عمار با کسی چپ میافتند کم نمیگذارند و بی ترمز میشوند. و این نهایت بی بند و باری ما عمامهایهاست...
+++
1. گاهی شرمم میشود از داشتن بعضی هملباسیها...
2. اگر دین ندارید دستکم بصیرت هم نداشته باشید!!!
آخوند اگر عوام گریز باشد که آخوندیاش زیر سوآل است از اساس! کل فلسفهی حوزه اگر بر پایهی همین آیهی معروف «نفْر» است که میفرماید: «چرا از هر فرقهاى از آنان، دستهاى کوچ نمىکنند تا [دستهاى بمانند و] در دین آگاهى پیدا کنند و قوم خود را -وقتى به سوى آنان بازگشتند بیم دهند» پس تبلیغش چه میشود!
خودت باش. خودمان باشیم. همین جوری که هستیم با مردم کنار بیاییم. بگذاریم مردم همین جوری که هستند و همین جوری که هستیم با ما کنار بیایند. کنار میآیند...
+++
1. این شعر به مناسبت فاطمیه از من: چادرت را به شعر من بتکان
دین اگر گره بخورد به هر چه غیر از صاحبش، پایداریاش به اندازهی همان چیز است. همان قدر سست. حواست به دینت باشد... همین!
پانوشت:
1. آن دو سطر اول را بانو می گفت!
2. آخوند باید روحانی باشد...
«حجره» اگر چه برای مخاطبهای سریالهای تلویزیون یادآور حجرهی فروش ترهبار و حشمت فردوس و ستایش باشد(!) اما برای عدهای هم «زندگی»ست. همان اتاق سه در چهار با موکتهایی که تقریبن کسی سنشان را نمیداند و احتمالن گلیمی که منتهای اشرافیت حجرهایست! اتاقی که پر شده از خاطرههای تو در تو... از هم حجرهایهای جدید که معلوم نیست کدامشان از کدام دسته است. ممکن است نیمه شب «هذا مقام...»(1)ش بیدارت کند. یا اینکه از گرهی که در مطلب درسش افتاده بی خوابی بکشد. یا هر روز برای تمرین روضه هم شده اشکت را در آورد. یا...
حجره پر است از خاطرهی شبهای امتحان، قیلولههای(2) لذیذ، بحثهای سیاسی، گعدهی روزهای خلوتتر، «توسل» و «عاشورا» و ختم صلواتهای حجره به حجره...
اگر زبان باز کند این دیوار، حکایتها دارد از منبرهای تمرینی برای کتاب و میز و بالش! و روایتهای گونهگونی از رمضانهای شبْ بیدار...
حال و هوای یک اعتکافِ مدام زیر سقف گنبدی، ماجرای رازگونهی این گوشهی بی عزلت است. زندگی سادهای در جمع «انزوا» و «اجتماع»، «وحدت» و «کثرت» است.
درس یک جور دیگر است و خواندنش دیگرتر! روزمرگیها فرق میکند. تمرین زندگیست. زندگی با دههی فجر و حتا زجر! که «الدهر یومان...»(3) کارگاه کارورزی زندگی کردن. و البته تجربهی ناشناخته بودن. آن قدر که وزن نگاههای غریب را میشود حس کرد.
اینها کلمات مختصریست که برای کسی که فضای زندگی طلبگی را لمس کرده مفصل است و به لحظههای بسیاری اشاره میکند. برای کسی که رشتهی تحصیل و مسلک زندگیاش را همزمان انتخاب کرده. روزهایش پر است از جاذبه و جذابیتهایی که برای دیگران غریبند و بسا بی معنا. دردهایی میکشد از جنس دانستن که دانایی درد دارد. زندگیاش درس است و درسش را زندگی میکند. مبدأ ساعتهای روزانهاش اذان است. هر روز پر میشود از سوآل و کنار میآید با پرسشهایی که هیچ ارتباطی با او ندارند! از یارانههای بی هدف تا سِحر و رَمل... مقتدای نماز دیگران میشود حتا گاهی با اکراه. کوتاه میآید در برابر اسلامشناسان یک شبهای که بی منطق، فسلفهاش را به چالش میکشند. در دو راهی روحانیت و جسمانیت، روح را انتخاب میکند که میداند از روح خود در انسان دمید.
حکایت غریبیست و روایتش سنگین... و از نقص سخن پناه میبریم به همان کتیبهای که بالای ورودی نوشته:«فیه رجال یحبون ان یتطهروا والله یحب المطهرین»(توبه-108)
پانوشت:
1-«هذا مقام العائذ بک من النار» ذکری در نماز شب
2- خواب پیش از اذان ظهر
3- «الدهر یومان، یوم لک و یوم علیک» زمانه دو روز است. روزی برای تو و روزی بر تو...(روایتی از امیرالمومنین علیه السلام)
این متن در کازرون نما:
نقل این متن در مدرسهی علمیهی الزهرا:
http://186.womenhc.com/?p=15960&more=1&c=1&tb=1&pb=1
"سهل و ممتنع" اصلاحیست که به شعرهایی میگویند که ضمن داشتن لایههای عمقی و مفهومهای خاص، به خاطر ظاهر روانش با مخاطب ارتباط بر قرار میکنند. شعرهایی که همچه ساختاری دارند به تناسب مخاطب حرف میزنند. یعنی تا آن حدی که مخاطب سواد و فهم داشته باشد از شعر متوجه میشود. اما اشتراکی که بین همه در مورد این طور شعرها وجود دارد و باعث میشود موفقترین باشد، این است که هر کدام از خوانندگان یا شنوندگانش با آنچه متوجه میشوند ارتباط برقرار کنند.
دو: سینما
نه فقط اینجا، که همهجای دنیا به طور کلی سینما به دو دسته فیلم تقسیم
میشود. فیلمهایی که با هدف بیان یک مفهموم فسلفی یا اجتماعی یا شبیه به
آن ساخته میشوند. دستهی دیگر فیلمهایی که برای رضایت مخاطب عام و صِرف
سرگرم کردنشان ساخته میشود که البته بیشتر با غرض فروش گیشه و رونق مالی
صنعت سینماست. فیلمهای دستهی اول معمولن با توجه به رسالتشان فضایی
دارند که برای عموم مردم خسته کننده و سرد است. چون معمول مردم برای پر
کردن وقت فراغت به سینما رو میآورند و این طور فیلمها میطلبد که ذهن و
فکر درگیر شوند. طبیعیست که مخاطب خسته میشود و رغبتی به این شکل فیلم
نداشته باشد. دسته دوم هم که غالبن در غرب به سمت پورنو یا مسائل
سرگرمکنندهی دیگر مثل خشونتهای جذاب و افسانهها و شبیه به اینها
میروند. و در موارد مشابه وطنی با توجه به خط قرمزهای فرهنگی و البته
محدودیتهای مالی در درامهای زرد و عاشقانههای روزمره خلاصه میشوند.
در
عین حال اتفاقی که میافتد ایجاد خطی جدید است که اندیشهاش را به سینما
تزریق میکند و در عین حال سرگرمی را فدای مفهوم نمیکند. اگر بخواهم مثال
بزنم اولین کسی که به ذهنم میآید "دیوید فینچر" است. او "بازی" را
میسازد. فیلمی که نزدیک به همهی مخاطبهایش را راضی بدرقه میکند. یک
ماجرای معمایی که حسابی به بینندهاش لذت میدهد. و در عین حال میشود
ساعتها در مورد مفهوم و منظور فیلم در بحث سیاست و اجتماع حرف زد.(شاید
این فیلم بهترین مصداق این نوع نباشد اما به خاطر علاقهای که به این کار و
کارهای دیگر کارگردانش داشتم مثال را این طور آوردم!)
یک: داستان
چند وقت پیش نوشتهای از "فرهاد جعفری" خواندم. اگر اشتباه نکنم فضای
سخنش در این مضمون بود که ما در مورد داستان دو جزیره داریم. یک جزیره
مربوط است به آثار فاخر ادبی. داستانها و رمانهایی که پر از تکنیکها و
تجربهها و زیباییهای فنی داستاننویسیست. و جزیرهی دوم آثاریست که از
هرگونه ارزش ادبی خالیست. رمانهایی که نوشته میشوند تا سرگرم کنند و
معمولن اشک بگیرند! جزیرهی اولیها معمولن شمارگانشان در همان
چندهزارتای چاپ اول و دوم میماند و نسخههایشان نصیب بقیهی نویسندگان و
اهل فنش میرسد(اگر برسد!) اما جزیرهی دوم مدام تجدید چاپ میشود و مدام
قصهاش با چند تغییر به اسمی دیگر چاپ میشود. یک بار به عنوان کتاب و
بارها به عنوان قصههای دنبالهدار مجلههای زرد!
بعد در مورد کتاب
خودش(کافه پیانو) گفته بود و این که سعی کرده پل بزند بین این دو جزیره.
گفته بود که کماند کسانی که داستانشان هم مورد قبول اهل فن باشد(اگر چه
به عنوان اثر برگزیده و برتر و به اصطلاح تاپ شناخته نشود) و هم مخاطب بخرد
و بخواند و توصیه کند و در نتیجه شمارگانش بالا برود.
(توی متن این قسمت توضیحات من از نوشتهی خود فرهاد جعفری بیشتر شد!)
حرکت: حوزه علمیه
مثل چیزی که در موردهای قبل نوشته شد در مورد حوزه هم تا حدودی صادق
است. دستهای که نزد اهل فن مقبول است اما "سطح" چندان ارتباطی با فضایشان
برقرار نمیکنند. و خودشان هم به دلایلی -که میشود در جای خودش به طور مفصل مورد
بحث قرار بگیرد- سعی چندانی برای نزدیک شدن نمیکنند. از طرفی کسانی که در حد اقل
قرار دارند معمولن کسانیاند که بیشتر برخورد دارند. این گروه هم اگرچه برای هدفهای
کوتاه مدت فایده دارند اما نمیشود به عنوان پیشبرندهی اهداف بلند مدت و حل
کنندهی معضلهای پیچیده و دردهای کهنه رویشان حساب چندانی باز کرد.
نمیشود از این حقیقت گذشت و گفت که روحانیت در موضوع جمع بین دو طرف بی حرکت
بوده. آن طور که هستند کسانی که در تاریخ این ویژگی را داشتهاند و به این شکل
حرکت کردهاند. اما بدون شک جمعیت روحانیونی که بین جزیرهی اول و دوم نقش پل را
بازی میکنند به هیچ وجه به اندازهی کفایت نیست. البته این نکته هم برای هر کسی
که کوچکترین دغدغهای در این مورد دارد یا از فضای حوزه مطلع باشد واضح است که
این کمبود عددی، در اصل و اساس وجود دارد! به عبارتی تعداد کل طلبهها و روحانیون
به نسبت جمعیت مخاطبشان به شدت ناچیز و اندک است. (موضوع تعداد روحانی هم از آن
مسائلیست که یک مجال برای مفصل گویی لازم دارد!) اما در هر صورت غرض اشاره به
ضرورت ایجاد رابطه در این میان بود که در طولانی مدت طبقهای به اسم
"عوام" را به شکل دردسر آفرینش از بین میبرد. و در حقیقت بینش عموم را
از حالت عام بیرون میآورد و به سمت اندیشهی بیشتر میبرد.
و آخر دعوانا ان الحمد لله رب العالمین