خوابِ سرماخوردگی باشی و آفتاب بیافتد روی پتویَت. حال بدی است، حتا بدتر از بغض. یک جور عجزِ تلخ. آنجاست که حالَت به هم میخورَد از خودت. از حال و روزت. از حالِ روزت!
یادت بیاید نمازت قضا شده. اما یادت نیاید نماز صبحَت، یا نماز مغرب و عشا، یا ظهر و عصر... عصر که خوابیده باشی و شب، به هوای صبح بیدار شده باشی و حالَت حالا حالاها خرابتر از بُغض باشد و سنگ معیارَت برای بدحالی «بغض» باشد. فقط «بُغض».
بعضی نوشتهها را که میخوانی نَفَسَت بـُ ر یـ د ه بـُ ر یـ د ه یِ کِـــــــــــــــــــــــشـــــ/دارِ صدادار میشود. انگار قحط اکسیژن باشد در حوالی واژههایش.
حساسیتِ (چهار) ـفصلی داشته باشی و تبِ هذیان به جانَت افتاده باشد و توی کورهی زمستان بسوزی. آنقدر آهسته که تَبسنج هم بو نَبَرد. بعد بـُ ر یـ د ه بـُ ر یـ د ه خوابَت بِبَرَد و بـُ ر یـ د ه بـُ ر یـ د ه بیدار شوی و هِی بـُ ر یـ د ه بـُ ر یـ د ه هذیان بنویسی و پناه بِبَری به «بُغض»
(نقطه)
یادت بیاید نمازت قضا شده. اما یادت نیاید نماز صبحَت، یا نماز مغرب و عشا، یا ظهر و عصر... عصر که خوابیده باشی و شب، به هوای صبح بیدار شده باشی و حالَت حالا حالاها خرابتر از بُغض باشد و سنگ معیارَت برای بدحالی «بغض» باشد. فقط «بُغض».
بعضی نوشتهها را که میخوانی نَفَسَت بـُ ر یـ د ه بـُ ر یـ د ه یِ کِـــــــــــــــــــــــشـــــ/دارِ صدادار میشود. انگار قحط اکسیژن باشد در حوالی واژههایش.
حساسیتِ (چهار) ـفصلی داشته باشی و تبِ هذیان به جانَت افتاده باشد و توی کورهی زمستان بسوزی. آنقدر آهسته که تَبسنج هم بو نَبَرد. بعد بـُ ر یـ د ه بـُ ر یـ د ه خوابَت بِبَرَد و بـُ ر یـ د ه بـُ ر یـ د ه بیدار شوی و هِی بـُ ر یـ د ه بـُ ر یـ د ه هذیان بنویسی و پناه بِبَری به «بُغض»
(نقطه)