نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!

تصویر تو را بهار باید بکشم

مطلب تیتر یک را این‌جا بخوانید

۴۷ مطلب با موضوع «هنر» ثبت شده است

پَست‌تر

دو تا آکواریوم معمولی گذاشته و چندتایی ماهی. پارچه نوشته «دنیای ماهی گلی»...

دیدم حکایت ماست. حکایت دنیای کوچک ما...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

مهمان‌سرا

دوستی نوشته بود:

به یاد بیاور 200 سال بعد از این را. آن گاه که قبرت نیز از آنِ دیگری‌ست...

فاتحه...

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

کوتاه از «چه»

به جای مقدمه: این مدت چیزی درونم، ذهنم را قلقلک می‌داد برای دیدن فیلمی که ارزشش را داشته باشد و البته بیش‌تر می‌خواست بنویسم درباره‌اش. تا این که «چه» را دیدم. فیلمی از «استیون سودبرگ» ساخته‌ی سال 2008.

اما بعد:

فیلم «چه» در ژانر «بیوگرافی» در دو پارت به زندگی «ارنستو چه‌گوارا» از آشنایی با «فیدل کاسترو» تا کشته شدن «چه» می‌پردازد.
فیلم بما هو فیلم(!) خیلی خوب نیست. فیلم‌نامه‌ای که تا حد زیادی خطی است و آن‌جا که ترتیب روایت را به هم می‌زند تاثیری که در پیش‌برد داستان و جذب نظر مخاطب ندارد هیچ، از صحنه‌های نبرد -که به خوبی ساخته شده‌اند- حساسیت‌زدایی می‌کند. در بیش‌تر موارد به خصوص در پارت دوم فیلم تصور می‌کنیم با یک مستند-داستانی طرفیم. خیلی از اتفاقات گو که در زندگی و خاطرات «چه‌گوارا» وجود داشته باشند، دخالتی در فیلم ندارند. خیلی از خُرده نبردها قابلیت حذف داشتند. در مقابل به شدت فیلم از نبود داستانک‌ها و داستان‌های فرعی رنج می‌برد و همین موضوع بر مستند نمایی فیلم و خسته کنندگی‌اش می‌افزاید.

از سوی دیگر کارگردانی صحنه‌های جنگی کم‌نظیر و قوی است. و سکانس اعدام «چه‌گوارا» در انتهای فیلم را می‌شود یکی از تاثیرگذارترین و به‌ترین دکوپاژها و کارگردانی‌های سینمای جهان دانست. وقتی سازنده‌ی فیلم از به تصویر کشیدن چهره و میمیک تنها کاراکتر فیلم‌ش در حال مرگ انصراف می‌دهد و به «پی اُ وی» رو می‌آورد تا مخاطب آن لحظه را از دید «چه» ببیند و بشنود و بر بار سمپاتیک کار بیافزاید.

اما آن‌چه در تمام فیلم ذهن نگارنده‌ی این سطور را به خود مشغول می‌کرد، اسطوره‌نمایی در سینماست. اتفاقی که در «چه» یکی از قله‌هایش را تجربه می‌کند و هر دغدغه‌مندی آن را نیاز گم‌شده‌ی این روزهای سینمای ماست. چیزی که در سینمای ضدقصه‌‌ای که این روزها مُد روز است یافت و ساخت نمی‌شود.

به راستی مردم هر فرهنگی از قهرمانانش خط می‌گیرند و سینماگران ما برای خوش‌آیند جشنواره‌های باغ‌وحشی قهرمان‌شکنی می‌کنند. و خدا عاقبت این فرهنگ کژساخته را به خیر کند...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

تعلیق کمان‌گیری آرش!

مُهر است بر کمان کمان‌گیران، تعلیق گشته فن کمان‌گیری
چیزی نمانده ازصف «آرش»ها، جز قصه‌های پوچ اساطیری


از شاه‌نامه خاطره‌ای مبهم... رؤیای روزهای پر از رستم...
کابوس‌های هر شب ترسوهاست: «سرگیری دوباره‌ی درگیری!»


کوهیم... ایستاده، ولی در بند، ما سنگ‌های بسته به زنجیریم
هر شب گذار پرسه‌شان این‌جاست ول‌گردهای وحشی و زنجیری


وقتی «زمین»، «جهان» کسی باشد دنیای کوچکش قفسی باشد

«دل» می‌دهد به رنگ جهان‌گیری، «تن» می‌دهد به ننگ زمین‌گیری


تیغ برادر است در این سینه، خون می‌خوریم از جگری زخمی

از درد نان و آب رهامان کرد این لقمه‌های تلخ سر سیری



4/11/92

شیراز


این شعر در آیات غمزه

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

پی‌رنگی برای سرگشاده‌ای در چند اپیزود

اپیزود یکُم(به جای مقدمه):

جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال / هزار نکته در این کار و بار دلداری‌ست

قلندران طریقت به نیم جُو نخرند / قبای اطلس آن‌کس که از هنر عاری‌ست (حافظ)



اپیزود دوم (کمونیسم فرهنگی):

اگر چه اساس نظریه‌ی «کمون اولیه» و «کمون ثانویه» در جهت یک‌سان‌نگری اقتصادی است، اما انتظاری که برخی امروز از موضوعی چون هنر دارند بی شک کاریکاتوری از کمونیسم در این عرصه است. انتظار برای هم‌قواره بودن یک‌یک انواع هنر. کاریکاتوری که من نام آن را «کمونیسم فرهنگی» می‌گذارم. بدون تردید این تفکر -که بیش‌تر به بی فکری می‌ماند- ناشی از جهل مرکب چنین اندیشه‌بازانی است! از آن دردناک‌تر «فاشیسم فرهنگی» است که معلول چنین زاویه‌ی نگاهی‌ست. تمامیت‌خواهی فرهنگی درد بی‌درمان این دوستان(!) است. دردی که سزاست بر آن گریست. فاشیست‌های عرصه‌ی فرهنگ در حقیقت کوتوله‌های هنری‌اند! کسانی که مایل‌اند بی‌هنری خود را در هم‌قامتی جامعه بپوشانند.


اپیزود سوم (گربه‌ی سیاه، گربه‌ی سفید1 یا دیکتاتوری عالمانه و دیکتاتوری احمقانه):

دیکتاتوری اگرچه در ذات خود غرر و غرور دارد اما اقسام هم دارد. دیکتاتوری عالمانه که طرد اندیشه دیگران است در عین علم دیکتاتور، قابل درک است. اما شوربختی در طرد اندیشه‌ی غیر است در حالی که خود انسان درک و سوادی در آن سطح نداشته باشد! چونان بی‌چشمی که تیغ به تاریکی می‌کشد.

جای تأمل آن‌جاست که همه‌ی ما دیکتاتورهایی درون‌مان داریم. برای روز مبادا. و تلخی ناب‌ش آن‌جاست که قربانیان دیکتاتوری توان استحاله شدن به دیکتاتورهای کوچک را بیش‌تر دارند.


اپیزود سوم (سطح شعور هنری در حد کنترل+اف):

رضاخان امیرخانی در بیوتن‌ش لطیفه‌ای دارد. آن‌جا که ممیز کتاب‌ش را وارد داستان می‌کند و می‌گوید الآن ممیز  Ctrl+F را می‌زند و "سکس" را جست‌و‌جو می‌کند و می‌رسد به این‌جای متن! بعد هی بالا و پایین می‌کند تا بفهمد کجای داستان سکسی است!

این مزاح تا آن‌جا مزاح می‌ماند که کسی به کلمه‌ی «اروتیک» در نقد فیلمی که نگارنده‌ی این سطور نگاشته ایراد عقیدتی وارد نکرده باشد! اما به قول دوستان: «برای شما جوک است و برای ما خاطره!»

زار زدن سزاست وقتی «آقای کنترل+اف» تیغ در دست باشد! که هنر پیش‌کش، تعقل‌تان را... و به قول خواجه عبدالله انصاری: «الهی! آن را که عقل دادی چه ندادی و آن را که عقل ندادی چه دادی»


اپیزود چهارم (گادفادر2):

صدا و سیمای جمهوری اسلامی با همه‌ی سانسورهای به حق و ناحق‌ش در تصاویر، «فرناندا لیما» را در قاب لانگ‌شات نشان می‌دهد. آن هم با آرایش و پوشش کذا! سایت‌های این‌سو و آن‌سو نیز در مدیوم‌های مختلف پوشش دادند و... حالا تصور کنید کسانی را که پوستری کوچک از یک فیلم که در لانگ‌شات زن و مردی نشسته‌اند و از قضا زن ماجرا بازوانش را نپوشانده بیضة الاسلام‌شان به خطر می‌افتد و «واثکلاه» بر می‌آورند. البته حد افراد قابل احترام است و قابل درک، اما برادرخواندگی و پدرخواندگی و مدعی العموم بودن‌شان نه! البته این‌ها هم باشند تا «هُم فیها خالدون...» فقط به ضمیرهای ظاهر آیه‌ی شریفه التفات نکنند که از قرآن هم به ریبه می‌افتند!


اپیزود پنجم (مطهری با طعم دل‌خواه):

نه «زن روز» زمان پهلوی را دیده‌ام نه «محلل» را. اما این‌قدر شنیده‌ام که اولی مجله‌ای مبتذل بوده و دومی فیلمی موهن. باز شنیده‌ام یک آخوند نقد محلل را می‌نویسد و در زن روز منتشر می‌کند! آن آخوند مطهری بوده و کارش را می‌کرده. حرف‌ش را می‌زده. از طعن حریفان نمی‌هراسیده. و امروز همان مطهری -البته با سس و ادویه‌ی دل‌خواه- شده است لقمه‌ی هرباره‌ی همین حریفان.

مطهری حُر بود و اندیشه‌ورز. نه سایت جامع شخصی داشت نه اندیشه‌بازی می‌کرد. فرق او با حریفان فرق پسته‌ی‌ پرمغز است و پسته‌ی بی‌مغز. سخن گفتن اولی لذیذ است و دیگری مایه‌ی آبروریزی!


-----------------------

1. «گربه‌ی سیاه، گربه‌ی سفید» عنوان فیلمی از «اِمیر کاستاریکا»

2. «Godfather» یا همان «پدرخوانده»ی «فرانسیس فورد کاپولا» مد نظر است!

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

پس از نیمه‌شب یا After midnight


این روزها که عرصه‌ی سیاست‌مان پر است از ناملایمات و ما هم مأموریم به خار در چشم و استخوان در گلو، فیلم می‌بینم گه‌گاه.

چند روز پیش قسمت سوم از سه‌گانه‌ی "...before" را دیدم. سه‌گانه‌ای که بین هر دو قسمت 9 سال فاصله‌ی زمانی وجود دارد. هم فاصله در ساخت و هم فاصله در فضای داستانی.«پیش از نیمه‌شب» مانند دو قسمت قبلی خودش ماجرای یک روز را روایت می‌کند. آن هم با محوریت دو شخصیت اصلی یعنی «جسی» و «سلین». آفت فیلم‌هایی که با شخصیت‌های واحد اما با فاصله‌ی زمانی زیاد ساخته می‌شوند این است که شخصیت‌ها تغییر می‌کنند، اما در هیچ‌کدام از قسمت‌های این تریلوژی این اتفاق پیش نمی‌آید بل‌که شخصیت‌ها تکامل می‌یابند. اساس شخصیت‌ها در هر سه فیلم یکی‌ست اما تکامل ناشی از سن و اتفاقات به شکل زیرپوستی حس می‌شود.

در کل این سه فیلم دو شخصیت اصلی به خوبی پرداخت می‌شوند و عمق پیدا می‌کنند و شخصیت‌های جانبی هم به شکل باورپذیری تیپ‌سازی می‌شوند.

نکته‌ی دیگر درباره‌ی سه‌گانه‌ی «پیش از طلوع»، «پیش از غروب» و «پیش از نیمه‌شب» روایت دیالوگ‌محور است که از طرفی طبیعی بودنش آن‌قدر به چشم می‌آید که گاهی به نظر می‌رسد بداهه‌گویی باشد و قابل تحسین است. اما از سوی دیگر این شکل فیلم‌سازی از سینما و ماهیت آن که هنری تصویری‌ست فاصله دارد. در این سبک، اثری از نور و تصویر و رنگ و لباس و صحنه و... نیست! گاهی به نظر می‌رسد از اساس دکوپاژی صورت نگرفته! و در بیش‌تر صحنه‌ها دکوپاژ به «دوربین روی دست» خلاصه شده و همین!
نکته‌ی قابل تأمل دیگری که این سه‌گانه دارد، تحول نگاه کارگردان است که به نظر حساب‌شده می‌آید. دیالوگ‌ها و تصاویر مانند شخصیت‌ها بزرگ شده‌اند. حیایی که در قسمت اول و دوم هست (به خصوص در «پیش از طلوع») در «پیش از نیمه‌شب» نیست! به عبارتی این مجموعه عاشقانه آغاز می‌شود، به همراه بار کمی از اروتیک و قسمت به قسمت بار عاشقانه جای خود را به بار اروتیک می‌دهد. آن‌قدر که مخاطب در انتهای قسمت سوم حسی شبیه سکانس پایانی «پیش از غروب» را ندارد، آن‌جا که «سلین» گیتار می‌زند و یا سکانسی از «پیش از طلوع» که سلین و جسی در اتاق موزیک نگاه‌شان را از هم می‌دزدند. و این گذار از عاشقانه به غریزه به شدت با محتوای فیلم یعنی تبدیل شدن عاشق و معشوق به زن و شوهر -آن هم پس از چندین سال زندگی مشترک- هم‌خوانی دارد و در این مورد می‌شود باز هم سازنده را تحسین کرد.
با همه‌ی این حرف‌ها به نظر نگارنده‌ی این سطور، این فیلم در حد «بد نبود!» خواهد ماند و بیش از فیلم بودن، یک مقاله یا داستان پر دیالوگ تصویری‌ست!


-------------------
1. «پیش از طلوع» در ویکی پدیا
2. «پیش از غروب» در ویکی پدیا
3. «پیش از نیمه‌شب» در ویکی پدیا
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

این چند شات

این روزهای شلوغ لحظه‌های خلوتی هم داشت که مثل معمول، فرصتی شد برای دیدن چند فیلم. این بار اما به لطف دوستان چند فلیم ایرانی دیدم. مثل همیشه دلم می‌خواست نقد بنویسم یا اقلن اشاره‌ی تحلیل‌ناکی(!) کنم! اما امان از فیلم‌هایی که نفس آدم را می‌گیرند. نمونه‌اش همین «برف روی کاج‌ها» که نه نقد برمی‌دارد نه تحلیل! هر چه بخواهم بنویسم خلاصه می‌شود در این:« کاریکاتور مبتذل سیاه و سفید با پزِ مضحک روشن‌فکری شدید و شکلک درآوردن از سیاه‌بازی‌های یک اسکار برده‌ی عینک دودی!»

از آن طرف «بوسیدن روی ماه» که چیزی نداشت جز یک حرف نه چندان درشت و بازی دم دستی کارگردان محترمی که بین «طلا و مس» خودش با «یه حبه قند» میرکریمی راه می‌رود و خیلی راه دارد تا طعم بگیرد! یک فیلم نپخته و جا نیافتاده!

این وسط «هیچ کجا، هیچ کس» ابراهیم شیبانی بهتر بود. از اشکال‌های ایرانی-هندی‌اش که بگذریم و ارتباط تله‌ای که در فیلم حاکم بود، (مثل شخصیت رضا کیانیان که معلوم نبود کیست و چیست و راز شغل سخت و ماشین لوکس‌ش که فاش نشد) بوی 21 گرم استاد آلخاندرو گونزالز ایناریتوی کبیر را می‌داد! (این لقب «کبیر» را فقط برای همین 21 گرم می‌گویم وگرنه ثابت کرده می‌تواند آشغال «ذیبا» را بسازد!) ساختار به هم ریخته‌ای که اگر چه نمونک ناتراز 21 گرم بود اما به عنوان فیلمی در این سطح خوب بود و آن چه از یک اثر هنری انتظار می‌رود که مخاطب را در زمان تعقیب کند برآورده کرده بود. بگذریم که آفت فیلم‌های تکنیک‌گرا که بی‌دغدغه‌ای و دوری از محتوا است دامن این فیلم را هم رها نکرده بود.

سخن بسیار است و دیگر این‌که امیدی به فجر و سیمرغ-بازی و امثال آن نیست... هر چه باشد از دل همین «عمار»ها در خواهد آمد...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

مُشتی تخمه دهانمان را بسته

این سرزمین تنها زمینی آسمانی نیست
خاکی مقدس با بنایی آن‌چنانی نیست

این گنبد زردی که زیر گنبد گیتی‌ست
در قید و بند خاک این دنیای فانی نیست

دنیا رکاب خاکی این دُرّ غلتان است
دنیا ولی مثل نگینش جاودانی نیست

معراج باید کرد تا این عالم دیگر
راهی به غیر از آسمان تا بی مکانی نیست

تاریخ خود را دارد این صحن و سرا اما
این سرزمین جغرافیایی باستانی نیست

در هر کجای این زمین هم زندگی باشد
جز آسمانِ قدس جای زندگانی نیست


30/5/92

مشهد الرضا

موافقین ۰ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

این روزها که می‌گذرد/شادم/که می‌گذرد/این روزها

در من سکون

در من سکوت

این روزها خیلی خلوتم

یا رفیق من لا رفیق له...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

فرمان را بچسب

مرحوم سید حسن حسینی در کتاب براده‌هایش درباره‌ی نسبت شاعر با نقد، تعبیر ظریفی دارد. این که شاعر چونان راننده است و نقد چون آینه‌ی اتومبیل. نه باید غافل از آن بود و نه باید بر آن تمرکز کرد. نه عاقلی می‌تواند اهمیت آینه را منکر شود و نه می‌تواند اصالت داشتن‌ش را ادعا کند!

این نمونه نه تنها درباره‌ی شعر به تنهایی نیست بل‌که به جهان هنر هم محدود نمی‌شود. تا آن‌جا که عرصه‌ی بیان و اندیشه صحن گسترده، این حقیقت می تازد. حکایت ما و تردید در کابوس میان "دره" و "تصادم" همین است...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی