با دستهای خودمان به خاک سپردیم
«مادر» را
همه گفتند:
«گل» کاشتید
+++
1. هدیهی روز مادرم: اسمعی افهمی یا طاهره بنت نعمت الله... فلاتخفی و لاتحزنی...
2. از لطف همه سپاسگزارم. یارای جبران آن چنان که باید نیست...
با دستهای خودمان به خاک سپردیم
«مادر» را
همه گفتند:
«گل» کاشتید
+++
1. هدیهی روز مادرم: اسمعی افهمی یا طاهره بنت نعمت الله... فلاتخفی و لاتحزنی...
2. از لطف همه سپاسگزارم. یارای جبران آن چنان که باید نیست...
چند وقت پیش فیلم «هیچکاک» از «ساشا جرواسی» را میدیدم. از این جهت که فیلم قویای نبود دربارهاش حرفی نداشتم. اما یکی از اتفاقات فرعی فیلم، این چند روز حسابی ذهنم را مشغول کرده. در فیلم، «آلفرد هیچکاک» میخواهد برای فیلم «روانی»اش بازیگر انتخاب کند. وقتی توی مهمانی با بازیگر مورد نظرش -«جانت لی» که «اسکارلت یوهانسون» بازیاش میکند- صحبت میکنند، بازیگر زن در مورد یک نکته ابهام دارد. آن هم سکانس قتل فیلم است. که بناست او در حمام کشته شود:
«من یکی دو تا نگرانی دارم. خب، البته که من یه بازیگرم ولی قبلش یه همسر و یه مادر هستم... و کنجکاوم بدونم این صحنهی حمام رو چطور میخوای فیلمبرداری کنی؟»
+++
1. تصویر بالا، یکی از پوسترهای «روانی» است...
2. «بعد از ظهر سگی» را که میدیدم هم وقتی جماعتی در مخالفت با مرد همجنسباز تظاهرات میکردند به فکر فرو رفتم...
«یه حبه قند» فیلمی است که اهل سینما را راضی میکند و حداقل ابعاد فنی و هنریاش در مقیاس سینمای ایران انتظارات را برآورده میکند. فیلمی که با تخطی عامدانه از ساختار کلاسیک سهپردهای، دو فضای حسی متفاوت (شادی و غم) را بر حادثهای تلخ، لولا میکند. اتفاقات سادهای که در طول فیلم میافتد برای همهٔ ما آشناست. همهٔ ما این شرایط را دیدهایم و بیشترشان را در مورد خودمان لمس کردهایم. از اتفاقات و کنشهای گُلدرشت در فیلم خبری نیست. گرهٔ اصلی آنقدر بزرگ نیست که مخاطب زیاد منتظر حلشدنش باقی بماند. اما درست همینجا است که هنر میرکریمی بیشتر جلوه میکند. آنجا که با وجود تمام این طراحیها، مخاطب از فیلم خسته نمیشود و تا آخر فیلم همراه میشود. فیلمساز شخصیتهای فیلم را به احتمال زیاد از نمونههای واقعی پیرامونش اقتباس کرده است. «یه حبه قند» یک زندگی در جریان است و انسانی که زندگی میکند با زندگی ارتباط برقرار میکند. آنچه مخاطب را از نشاندن پای فیلم خسته نمیکند، حادثههای مهم و دست نیافتنی نیست؛ بلکه مخاطب آنقدر جریان و فضای فیلم را به جریان و فضای زندگی خود نزدیک مییابد که گرهها و روزمرگیهای کوچک فیلم را از آن خود میداند. فضای داستانی به شدت به زندگی شبیه است. حتا اگر دیگر مردم در چنین فضا و شرایطی زندگی نکنند اما اصل و اصالتشان را در چنین موقعیتی میبینند.
بازیگران فیلم شاهکارند گویی که در تمام لحظات فیلم زندگی میکند و مهمتر این که همگی سر جای خودشان خوش نشستهاند. نمیشود گفت یکی از بقیه بهتر بازی میکند. بازیها هم جهت با فضا و ساختار فیلم، به شدت یکدست است. حتا بازی کودکان به شدت در راستای کلیت کار حرکت میکند. این فیلم به شدت کمخطاست و اصلا یک سر و گردن از سینمای ما بالاتر است. از ساختار روان و جاری و یکدست فیلم چندان تخطیای صورت نمیگیرد اگرچه میتوان برخی جزئیات را ناهمگون با کلیت اثر دانست. مثل ماجرای گنج که با توجیه دراماتیک نسبتا موفقش چندان مورد پرداخت قرار نمیگیرد یا حضور قاسم و برگشت او. شاید میشد قاسم در حد همان یک اسم بماند و وجود ابژکتیوش در فیلم حضور نیابد؛ چرا که بیشتر، حضور قاسمِ غایب در فیلم پیشبرنده بود.
میشود در یک جمله «یه حبه قند» را به کمال رسیدن همهی کارهای گذشتهٔ میرکریمی دانست. نگاه خیلی نزدیک و خاص به مرگ و ماوراء در «اینجا چراغی روشن است» به خصوص در سکانس زمین کندن برای گنج که شبیه به قبر میشود جلوه میکند. غربت آمیخته به انکار و ایمان «خیلی دور خیلی نزدیک» را بعد از تشییع جنازه در اوج میبینیم. دغدغههای تنیده در تردید «زیر نور ماه» به خصوص در قسمت مرور کردن تلیقن میت آشکار میشود. و نگاههای پر مسئولیت مادرانه و همسرانهٔ زنِ «به همین سادگی» در گوشه به گوشهٔ فیلم دیده میشود. به طور طبیعی «یه حبه قند» در شکل روایت ساده و خاصش تا حدودی شبیه به «به همین سادگی» است. روزی که «به همین سادگی» را دیدم تصورم این بود که این سبک را نمیشود در مورد کارهایی با پرسوناژ بیشتر تکرار کرد. اما «یه حبه قند» ثابت کرد چنین سبکی را میتوان موفقتر هم ارائه کرد.
این فیلم دینی است، ایرانیست، اخلاقیست، اجتماعیست و خیلی چیزهای دیگر اما هرگز پیامها و مضامینش را توی چشم مخاطب نمیکند. فقط دست بیننده را میگیرد و پرواز میدهد و بعد از تمام شدنش تازه شروع میشود! مخاطب «یه حبه قند» مثل مخاطب دیگر آثار میرکریمی مجبور میشود فکر کند و این بهترین راه است برای تعالیبخشی.
حرف آخر اینکه باید خوشحال بود برای سینمایی که «یه حبه قند» دارد. زمان حرفهای بیشتری در مورد این فیلم دارد.
این متن در "فیروزه":
قند در دل سینما آب میشود
"سهل و ممتنع" اصلاحیست که به شعرهایی میگویند که ضمن داشتن لایههای عمقی و مفهومهای خاص، به خاطر ظاهر روانش با مخاطب ارتباط بر قرار میکنند. شعرهایی که همچه ساختاری دارند به تناسب مخاطب حرف میزنند. یعنی تا آن حدی که مخاطب سواد و فهم داشته باشد از شعر متوجه میشود. اما اشتراکی که بین همه در مورد این طور شعرها وجود دارد و باعث میشود موفقترین باشد، این است که هر کدام از خوانندگان یا شنوندگانش با آنچه متوجه میشوند ارتباط برقرار کنند.
دو: سینما
نه فقط اینجا، که همهجای دنیا به طور کلی سینما به دو دسته فیلم تقسیم
میشود. فیلمهایی که با هدف بیان یک مفهموم فسلفی یا اجتماعی یا شبیه به
آن ساخته میشوند. دستهی دیگر فیلمهایی که برای رضایت مخاطب عام و صِرف
سرگرم کردنشان ساخته میشود که البته بیشتر با غرض فروش گیشه و رونق مالی
صنعت سینماست. فیلمهای دستهی اول معمولن با توجه به رسالتشان فضایی
دارند که برای عموم مردم خسته کننده و سرد است. چون معمول مردم برای پر
کردن وقت فراغت به سینما رو میآورند و این طور فیلمها میطلبد که ذهن و
فکر درگیر شوند. طبیعیست که مخاطب خسته میشود و رغبتی به این شکل فیلم
نداشته باشد. دسته دوم هم که غالبن در غرب به سمت پورنو یا مسائل
سرگرمکنندهی دیگر مثل خشونتهای جذاب و افسانهها و شبیه به اینها
میروند. و در موارد مشابه وطنی با توجه به خط قرمزهای فرهنگی و البته
محدودیتهای مالی در درامهای زرد و عاشقانههای روزمره خلاصه میشوند.
در
عین حال اتفاقی که میافتد ایجاد خطی جدید است که اندیشهاش را به سینما
تزریق میکند و در عین حال سرگرمی را فدای مفهوم نمیکند. اگر بخواهم مثال
بزنم اولین کسی که به ذهنم میآید "دیوید فینچر" است. او "بازی" را
میسازد. فیلمی که نزدیک به همهی مخاطبهایش را راضی بدرقه میکند. یک
ماجرای معمایی که حسابی به بینندهاش لذت میدهد. و در عین حال میشود
ساعتها در مورد مفهوم و منظور فیلم در بحث سیاست و اجتماع حرف زد.(شاید
این فیلم بهترین مصداق این نوع نباشد اما به خاطر علاقهای که به این کار و
کارهای دیگر کارگردانش داشتم مثال را این طور آوردم!)
یک: داستان
چند وقت پیش نوشتهای از "فرهاد جعفری" خواندم. اگر اشتباه نکنم فضای
سخنش در این مضمون بود که ما در مورد داستان دو جزیره داریم. یک جزیره
مربوط است به آثار فاخر ادبی. داستانها و رمانهایی که پر از تکنیکها و
تجربهها و زیباییهای فنی داستاننویسیست. و جزیرهی دوم آثاریست که از
هرگونه ارزش ادبی خالیست. رمانهایی که نوشته میشوند تا سرگرم کنند و
معمولن اشک بگیرند! جزیرهی اولیها معمولن شمارگانشان در همان
چندهزارتای چاپ اول و دوم میماند و نسخههایشان نصیب بقیهی نویسندگان و
اهل فنش میرسد(اگر برسد!) اما جزیرهی دوم مدام تجدید چاپ میشود و مدام
قصهاش با چند تغییر به اسمی دیگر چاپ میشود. یک بار به عنوان کتاب و
بارها به عنوان قصههای دنبالهدار مجلههای زرد!
بعد در مورد کتاب
خودش(کافه پیانو) گفته بود و این که سعی کرده پل بزند بین این دو جزیره.
گفته بود که کماند کسانی که داستانشان هم مورد قبول اهل فن باشد(اگر چه
به عنوان اثر برگزیده و برتر و به اصطلاح تاپ شناخته نشود) و هم مخاطب بخرد
و بخواند و توصیه کند و در نتیجه شمارگانش بالا برود.
(توی متن این قسمت توضیحات من از نوشتهی خود فرهاد جعفری بیشتر شد!)
حرکت: حوزه علمیه
مثل چیزی که در موردهای قبل نوشته شد در مورد حوزه هم تا حدودی صادق
است. دستهای که نزد اهل فن مقبول است اما "سطح" چندان ارتباطی با فضایشان
برقرار نمیکنند. و خودشان هم به دلایلی -که میشود در جای خودش به طور مفصل مورد
بحث قرار بگیرد- سعی چندانی برای نزدیک شدن نمیکنند. از طرفی کسانی که در حد اقل
قرار دارند معمولن کسانیاند که بیشتر برخورد دارند. این گروه هم اگرچه برای هدفهای
کوتاه مدت فایده دارند اما نمیشود به عنوان پیشبرندهی اهداف بلند مدت و حل
کنندهی معضلهای پیچیده و دردهای کهنه رویشان حساب چندانی باز کرد.
نمیشود از این حقیقت گذشت و گفت که روحانیت در موضوع جمع بین دو طرف بی حرکت
بوده. آن طور که هستند کسانی که در تاریخ این ویژگی را داشتهاند و به این شکل
حرکت کردهاند. اما بدون شک جمعیت روحانیونی که بین جزیرهی اول و دوم نقش پل را
بازی میکنند به هیچ وجه به اندازهی کفایت نیست. البته این نکته هم برای هر کسی
که کوچکترین دغدغهای در این مورد دارد یا از فضای حوزه مطلع باشد واضح است که
این کمبود عددی، در اصل و اساس وجود دارد! به عبارتی تعداد کل طلبهها و روحانیون
به نسبت جمعیت مخاطبشان به شدت ناچیز و اندک است. (موضوع تعداد روحانی هم از آن
مسائلیست که یک مجال برای مفصل گویی لازم دارد!) اما در هر صورت غرض اشاره به
ضرورت ایجاد رابطه در این میان بود که در طولانی مدت طبقهای به اسم
"عوام" را به شکل دردسر آفرینش از بین میبرد. و در حقیقت بینش عموم را
از حالت عام بیرون میآورد و به سمت اندیشهی بیشتر میبرد.
و آخر دعوانا ان الحمد لله رب العالمین
چند ماه بعد از خوابیدن سر و صدای دفاع 8 ساله به دنیا آمدهام. و این یعنی
اینکه بین آنهایی که نه جنگ را دیدهاند و نه حتا آن را نفس کشیدهاند
جزء بزرگترینهایم. و عبارت دیگرش میشود اینکه هم سن و سال ایران بدون
جنگم.
شاید از طرفی حق باشد که بزرگترهای اهل انقلاب و دفاع
بخواهند نسل «ما بعد از جنگیها» درک کند و احترام بگذارد به حماسهشان.
اما آیا حق میدهند آنها که ما بعد از جنگیها نفهمیده باشیم رنگ
حماسهشان را؟!
من از دفاع 8 ساله چیزی جز چند خاطرهی پدرانه و
مُشتی «حاجی و سید» فیلمهای جنگی چیزی ندیدهام. تلخترین قسمتش اینجاست
که نسل من دفاع را شنیده، اما قداستش را نه.
یادم میآید بعد
از دیدن یکی از فیلمهایی که هالیوود برای مقدس کردن جنگشان ساخته، چند
خطی نوشتم در این فضا که "حالا میتوانم تصور کنم عمق مسئلهی 8 سال دیوار
گوشتی در برابر آتش را"
حقیقت این است که دغدغهی من، نسل
68یها نیست. آنچه آزارم میدهد تصور آیندهای گنگ از نسلهای بعد است.
شاید 98یها! نسل من دستکم خاطرههایی را از سینههای داغ دیده شنیده. آن
قدر که حرارت دلش را سوزانده. اما فرزندانی که تا چشم باز میکنند چشم ِ
همهی آن روزیها را بسته میبینند...!
چیزی که فکرم را مشغول
میکند آیندهایست که فرزندانش هر چند پاک و حقطلب، از کمفروشی
دیروزیها و امروزیها، در «حماسه و مقدس» بودن، بلکه در حق بودن دفاع
تردید کند. وقتی میشود هنوز آتشهای باقی مانده سرد نشده عدهای ایستادگی 8
ساله را "برادر کشی" خطاب کنند و عدهای دیگر نهضت ضد جنگ راه بیاندازند،
میشود از آنها که سالها بعد از این میآیند و از همهی آن دفاع قدسی چند
"قطعه" و یک "هیچ" میبینند انتظار داشت هم پیمان بمانند؟
غرض
از این چند خط، تلنگری بود به آنها که بودند و کاری نکردند –یا نتوانستند
بکنند!- برای حکاکی ِ ماندگار تصویرهای دفاع. و "ما" بعد از جنگیها که
شاید تکلیف ننوشتهی گذشتهی نزدیک هم به دوشمان باشد. تا بدانیم آیندهای
در راه است که باید گذشته و امروزمان را آن طور که شایسته است بداند.