وقتی میگویم «شب به خیر» همیشه نه این است که میخواهم بخوابم. گاهی یعنی میخواهم کِز کنم. نه که خسته باشم، فقط سردم است. آنقدر که چای بهار نارنج هم نه گرمم میکند، نه حتا بغضم را فرو میدهد... «سردم است / و این / هیچ ربطی ندارد به بخاریهای بی بخار...»
دستِ دلم نمیرود به واژههایی که غبار این سکوتِ مُقطعه را میتکانند. من به شعر -این خدایگانِ واژه- پشت کردهام. من رو به انتهایی میروم که دندانهایم را به هم میزند. با لباسی از جنس عریانی. پشت این واژهها «من» نیست. بلوری از برف است که هر چه فریاد میزند صدایش در نمیآید. کِز میکنم دوباره و نوشتههای ناتمام را به حال خودشان میگذارم
(نقطه)