نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!

تصویر تو را بهار باید بکشم

مطلب تیتر یک را این‌جا بخوانید

۷۴ مطلب با موضوع «شخصی» ثبت شده است

بی‌رحمی تاریخ اسکلتی

چند روز پیش خیلی اتفاقی چند دقیقه‌ای هم‌کلام مردی سالخورده شدم. برایم از خاطره‌های قبل و اول انقلابش می‌گفت. از شوخی‌های اول منبر مرحوم آقای پیشوا در مسجد نو شیراز، از قُطر درخت‌های وسط همین مسجد که دیگر نیستند، از منبر سیدعلی‌محمد دستغیب در مسجد وکیل و حرکت دست مرحوم خلخالی وسط سخن‌رانی، از گاف دادن کسی که در حضور آقای خلخالی درخواست اعدام زنی فاحشه را داشته، از مرجعش که مرحوم آقای محلاتی بوده اما اگر در جبهه اسمش را می‌آورده جدل سر می‌گرفته و...

هر چه می‌گفت تاریخ بود. تاریخی جان‌دار و ملموس. بعد از آن دارم به تاریخ رسمی و بیان استخوان‌های واقعه‌ها فکر می‌کنم. این که هر چه می‌گویند و می‌شنویم، یک پیکر اسکلتی را برای یک محدوده زمانی مثل انقلاب روایت می‌کند. همین ریزه‌کاری‌هاست که گوشت و پوست تاریخ است. همین شوخی‌ها و تکیه‌کلام‌ها و سَبق لسان‌هاست که عَصَب‌های این پیکرِ استخوانی‌اند.

دارم به این فکر می‌کنم که چه بی‌رحم است تاریخی که ما موی‌رگ‌های امروز را حذف می‌کند. چه تلخ است چیزی که از ما برای آینده می‌‌ماند.

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

ناسپاس

بعد از سه سال این اولین سالی است که در مجموعه مدیریت حوزوی نقشی ندارم. اگر چه به لطف خدا زمینه تدریس و فعالیت علمی بیش از گذشته فراهم آمده و با توجه به نیاز علمی، توفیق بیش‌تر نصیب شده و این از رزق واسعه حضرت اوست.

هر بار به آن‌چه در این مدت گذشته فکر می‌کنم به یاد آیات و روایات زیادی می‌افتم. «مَن کان یُرید العزة فلله العزةُ جمیعاً» (فاطر/10) یعنی هر کس عزت می‌خواهد (از خدا بخواهد چون) عزت تنها مال خداست.

این که همه‌ی عزت ازآن خداست و بنده‌ها نمی‌توانند ببخشند و سلب کنند، چیزی است که منافق‌ها نمی‌فهمند. آنان سعی می‌کنند و حضرت او «یرزق من یشاء بغیر حساب».

امسال قرار نبود در مراسم افتتاح حوزه باشم اما همیشه همه چیز آن طور که تصور می‌کنیم پیش نمی‌رود.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

اشکِ دشت

خیلی سال پیش فیلم «دشت گریان» (علف‌زار گریان) را دیدم. فیلمی از «آنجلو (آنگلو) پولوس». توی یکی از اپیزُدها دو برادر با دست تقدیر در دو جبهه جنگی مقابل هم‌اند. در سکانسی هر دو با پرچم سفید می‌آیند بالای خاک‌ریز میانی و هم را در آغوش می‌گیرند و باز برمی‌گردند به سنگرهایشان، تا باز آغاز شود، و آتش تفنگ‌های‌شان را به سمت هم نشانه بروند.

اسم فیلم هم تا جایی که یادم می‌آید بر می‌گردد به رودی که از چشمه آغاز نمی‌شود، از قطره‌هایی که از لای علف‌زار راه می‌افتند جاری می‌شود. گویی این دشت است که گریه می‌کند. قطره-قطره اشک می‌ریزد و رود جاری می‌شود...

دلم لک زده برای دیدن دوباره‌اش.

+این روزها حال و هوایم جوری است که بعد از این همه سال مدام پلان‌های این فیلم جلو چشمم می‌آید. انگار دارم روی یکی از این قایق‌ها سوار بر اشکِ دشت، پارو می‌زنم...

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

مُزد

فرض این که شما معمار باشی. خشت خشت خانه‌ای را بسازی. با خون دل، شالوده تا مُقرنس را بالا ببری. گوشه گوشه‌ی گچ‌بُری‌ها را صیقل بدهی. آجر به آجر نما را جلوه‌گر کنی. مُزدت را که توی جیب‌ت بگذارند، ضربه ضربه ریز ریز کنند خانه را. خانه‌شان را. ثمره‌ی عرق‌های پیشانی و خون دل خوردن‌هایت را...

این مُزدت نیست؛ هست؟!

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

سـ ـه

و ناگهان سومین نُهِ اردی‌بهشت بی‌تو... ما را به سخت‌جانیِ خود این گمان نبود...

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

خراب

قم «آرامش‌گاهِ حرم» داشت، «حاضریِ سه‌شنبه‌ی جمکران» داشت، «بارانِ او» داشت... اما قم فقط این نبود.

آن روزها که قم بودم، گاهی که مثل الآنم «خراب» می‌شدم، می‌رفتم «گل‌زار»... می‌نشستم پایین پای شیخ محمدجواد انصاری یا همان «انصاری همدانیِ» خودمان! «یاسین»ی هدیه می‌کردم و دخیل می‌بستم به دلِ سوخته‌ی این مرد، به نیت دلِ مُرده‌ام...

ای روزگار... من باقی مانده‌ام را سر مزار «دل‌سوخته» جا گذاشته‌ام. چیزی نمانده از من، جز این خرابه‌ی خراب... ای روزگار... اُف بر توی ای روزگار...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

کوالالامپور

بچه که بودم «بابا» مدیر سیاسی بود. برای همین هم باید اخبار و تحلیل‌های دست اول را می‌‌دانست. خبر 14 و 21 و گفت و گوی ویژه و بعدها شبکه خبر و 20:30. در کنارش هم با رادیوِ کوچکش بی بی سی و فردا و... جوری که یک بار دیدم «داداش کوچیکه» که آن روزها خیلی کوچک بود در غیاب بابا رادیو را کنار گوشش گذاشته و رو به روی تلویزیون، کنترل به دست ایستاده و دارد ژست بابا را تمرین می‌کند.

اگر چه آن روزها نمی‌توانستیم سریال‌های کمدی را که از قضا هم‌زمان با اخبار پخش می‌شدند ببینیم، اما یاد گرفته بودیم بخندیم. مثلن وقتی گزارش‌گر اخبار می‌گوید: «خبرنگار واحد مرکزی خبر؛ کوالالامپور» می‌خندیدیم و کوالالامپور را تکرار می‌کردیم.
غرض این که اگر چه حالا کنترل دستم باشد و میلی هم به اخبار ندارم ولی هنوز عادت «کوالالامپور» گفتن و خندیدن برایم مانده از پسِ سال‌ها...

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

بی‌موقع‌ها

توی فروش‌گاهم و منتظر تا کارم راه بیافتد. تلویزیون مستندی پخش می‌کند. رفته‌اند پیش مادر شهیدی مفقود الاثر. می‌گویند یادت می‌آید «آقا» چه دعایی برایتان کرد؟ مکث می‌کند. می‌گویند دعا کرد خبری برایتان برسد. با بغض می‌گوید: «خبری شده؟!» چند بار هم می‌گوید. برایش مقدمه می‌چینند که سه سال پیش، در شهادت حضرت زهرا دو شهید گمنام آوردیم و تشییع‌شان باشکوه بود و... جانِ پیرزن را به لب‌ش می‌رسانند تا بگویند، گمنام 18 ساله سعید«ت» بوده. بی‌امان گریه می‌کند. با هِق هِق می‌گوید: «خوش خبر باشید... خوش خبر باشید...»

بغض دارد از پا درم می‌آورد. چه قدر سخت است برآمدن از پسِ این اشک‌های بی‌موقع. حالم خراب است. می‌روم بیرون... بر می‌گردم به فروش‌گاه. پیرزن می‌گوید نمی‌خواهد سنگ مزار بچه‌اش عوض شود. می‌خواهد روی سنگ مزار جگرگوشه‌اش نوشته بماند: «فرزند زهرا...»

بغض دیوانه‌ام کرده...

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

وضعیتی که حالا سفید است

از وقتی اوهام کودکانه‌ام از سر پرید درگیر پرسش‌هایی از جنس حیرت شدم. این که جنگ چه کرد با مردم؟! حکایت دانش‌گاهِ آدم‌سازی چه بود؟ همیشه خودم را آن‌جا و آن زمان تصور می‌کردم و تلاش می‌کردم بفهمم.

قسمت آخر وضعیت سفید نشانم داد. وقتی امیرِ غرغروی سرخوشِ افسرده با پریدن شهاب، زندگی‌اش عوض شد. خودش را بازنده دید. گم‌شده‌اش را پیدا کرد. الگو. الگویی دیدنی. الگویی واضح و واقعی. کسی که مرد بود و وقتی می‌شد نشست و دید، رفت و ایستاد و پرید. آن‌جا که امیر عکس شهاب را روی پیراهنش نقش می‌زند. روی آینه‌اش. آینه‌ای که قرار است او را نشان دهد.

امروز اما پاسخم را با همه وجود گرفتم. یکی از آن‌هایی که دیده بودم و می‌شناختم پرید. محمد مسرور یکی بود مثل بقیه‌ای که می‌شناسم و می‌شناختم. اما چیزی داشت که جای خالی‌اش وسط وجود من است. اهلش بود. اهل بُریدن از همه‌ی این دنیای کالعدم و پریدن. مَرد یعنی کسی که توانسته و دل کنده. محمد مسرور الان «شهید محمد مسرور» است. یکی که باید عکسش روی آینه‌ی من باشد...

۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

اگر برف نیاید این آخرین زمستانیه‌ی تاریخ است

می‌گفت «من» شبیه آدمِ «کافه پیانو»ام. حکمن همین طور است. نشستم کافه پیانو بخوانم، حوصله‌ام نشد. از همان اولش. شاید 10 صفحه. عین «خودم» که حوصله‌اش را ندارم و پُرِ پُر، 10 صفحه تحملش می‌کنم!

دلم می‌خواهد کتاب بخوانم، یک «کتابِ حال خوب کن». مانده‌ام باز «سد سال تنهایی» (جان عزیزتان به سینِ 100 کار نداشته باشید!) را زندگی کنم یا «الاربعین» فخر رازی را! برای من گزینه‌ها شبیه هم‌اند. منظم و مشابه به اندازه ذهنم! مثلن هنوز نمی‌دانم کدام ترجمه بهتر است و تا مطمین نباشم نمی‌توانم بخرم، نمی‌توانم بخوانم. کدام ترجمه‌ی «علم و دینِ» «ایان باربور»، کدام ترجمه «خداحافظ گری کوپرِ» «رومن گاری»...

چه می‌شود کرد جز که نگاه کنم به این حال و روز و شعر بخوانم. آن هم شعرهای منتشر نشده‌ی خودم را! شعرها فرزندان من‌اند. هوای ضعیف‌هایشان را بیش‌تر دارم، قوی‌ترها گلیم خودشان را از آب می‌کشند. هی توی خلوت دکلمه می‌کنم: «هر کس نگاهت کرد، ای دل! دل‌بَری کردی / تو رازدارم بودی و افشاگری کردی» بعد هی توی ذهنم موسیقیِ متن بگذارم و صدایم را ببرم بالاتر و انگار دارم غرق می‌شوم می‌گویم: «دار و ندارم را که اندوهی مداوم بود / با دردِ دل‌هایت نصیب دیگری کردی» بعد توی دلم با چشم اشک‌بار برای فرزند ناقصم که هنوز روی سِن ایستاده دست می‌زنم و به این فکر می‌کنم که زمستان دارد تمام می‌شود، بی برف، بی نرگس...

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی