همیشه دلم میخواست کافه داشته باشم. اسمش را نمیدانم! اما اگر به پاس خاطرات، «باران» نمیشد، لابد اسمش را میگذاشتم «کافه تنها»...
کافهای با میزهای کوچکِ یک و حد اکثر دو نفره. حتا اگر خودم «تنها» مشتریاش میماندم. همهی شبهای زمستانی را پشت میز کنار پنجره بنشینم و خطاب به گارسونی که موهای سفیدم را نخ به نخ به اسم کوچک میشناسد، «همان همیشگی» را سفارش بدهم. یا در میانه راه صدایش کنم تا بداند منصرف شدهام. بعد ادامه دهم: «یه چیز غمگینتر لطفن...»
«همه چیز در تنهایی است.» میسپارم این جمله را هم تابلو کنند و بزنند به دیوار. جوری که هر کسی ببیندش. کافه باید تلخ باشد. حتا وقتی «فرانسه» را با شکر آماده میکند. حتا وقتی ظرف کوچک کنارِ «قهوه تُرک» را پر از مزهی غوره میکند. باید هر فنجان «کاپوچینو» هم پر از بغضِ «اسپرسو» باشد. «تنهایی، معراج آدمی است.» این جمله هم برای «مِنو» خوب است.
هنوز تصمیمی برای اتاق دود نگرفتهام، اما...

آه... میروم برای خودم قهوه دم کنم...