نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!

تصویر تو را بهار باید بکشم

مطلب تیتر یک را این‌جا بخوانید

۱۷ مطلب با موضوع «عکس نوشت» ثبت شده است

مردِ شیشه‌ای

مردها شیشه‌اند اما نه مثل شیشه‌های معمولی. چیزی‌اند شبیه شیشه‌ی ماشین‌تان! می‌شکنند اما نه به راحتی. آن‌قدر محکم نشان می‌دهند که انگار می‌کنی هیچ‌گاه نمی‌شکنند. اما وقتی ضربه‌ای شکستشان می‌دهد، خُرد می‌شوند. ریز ریز... می‌شکنند و نمی‌ریزند. همان‌جا ایستاده می‌شکنند. نگاه‌شان که می‌کنی تنها کِدِر شدنشان را می‌بینی. می‌بینی دیگر آن زلالی قبل نیست، آن سوی‌شان پیدا نیست، دلشان پنهان می‌شود...

به مرد و شیشه‌ی شکسته با احتیاط دست بزنید...

۷ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

اشک

مرد مگر گریه می‌کند؟! چه بگویم!

طفلِ زمین‌خورده‌ام، چگونه نگریم؟!

(فاضل نظری)

۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

اشکِ دشت

خیلی سال پیش فیلم «دشت گریان» (علف‌زار گریان) را دیدم. فیلمی از «آنجلو (آنگلو) پولوس». توی یکی از اپیزُدها دو برادر با دست تقدیر در دو جبهه جنگی مقابل هم‌اند. در سکانسی هر دو با پرچم سفید می‌آیند بالای خاک‌ریز میانی و هم را در آغوش می‌گیرند و باز برمی‌گردند به سنگرهایشان، تا باز آغاز شود، و آتش تفنگ‌های‌شان را به سمت هم نشانه بروند.

اسم فیلم هم تا جایی که یادم می‌آید بر می‌گردد به رودی که از چشمه آغاز نمی‌شود، از قطره‌هایی که از لای علف‌زار راه می‌افتند جاری می‌شود. گویی این دشت است که گریه می‌کند. قطره-قطره اشک می‌ریزد و رود جاری می‌شود...

دلم لک زده برای دیدن دوباره‌اش.

+این روزها حال و هوایم جوری است که بعد از این همه سال مدام پلان‌های این فیلم جلو چشمم می‌آید. انگار دارم روی یکی از این قایق‌ها سوار بر اشکِ دشت، پارو می‌زنم...

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

مُزد

فرض این که شما معمار باشی. خشت خشت خانه‌ای را بسازی. با خون دل، شالوده تا مُقرنس را بالا ببری. گوشه گوشه‌ی گچ‌بُری‌ها را صیقل بدهی. آجر به آجر نما را جلوه‌گر کنی. مُزدت را که توی جیب‌ت بگذارند، ضربه ضربه ریز ریز کنند خانه را. خانه‌شان را. ثمره‌ی عرق‌های پیشانی و خون دل خوردن‌هایت را...

این مُزدت نیست؛ هست؟!

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

بی‌موقع‌ها

توی فروش‌گاهم و منتظر تا کارم راه بیافتد. تلویزیون مستندی پخش می‌کند. رفته‌اند پیش مادر شهیدی مفقود الاثر. می‌گویند یادت می‌آید «آقا» چه دعایی برایتان کرد؟ مکث می‌کند. می‌گویند دعا کرد خبری برایتان برسد. با بغض می‌گوید: «خبری شده؟!» چند بار هم می‌گوید. برایش مقدمه می‌چینند که سه سال پیش، در شهادت حضرت زهرا دو شهید گمنام آوردیم و تشییع‌شان باشکوه بود و... جانِ پیرزن را به لب‌ش می‌رسانند تا بگویند، گمنام 18 ساله سعید«ت» بوده. بی‌امان گریه می‌کند. با هِق هِق می‌گوید: «خوش خبر باشید... خوش خبر باشید...»

بغض دارد از پا درم می‌آورد. چه قدر سخت است برآمدن از پسِ این اشک‌های بی‌موقع. حالم خراب است. می‌روم بیرون... بر می‌گردم به فروش‌گاه. پیرزن می‌گوید نمی‌خواهد سنگ مزار بچه‌اش عوض شود. می‌خواهد روی سنگ مزار جگرگوشه‌اش نوشته بماند: «فرزند زهرا...»

بغض دیوانه‌ام کرده...

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

20 و 6

...

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

دیکتاتورهای عرصه‌‌ی تعقل

خیلی حرف داشتم برای زدن. آن هم ذیل این عکسی که تصادفن دیدم. از مجموعه‌ی آزادی‌های یواشکی زنان در ایران. اصل موضوع قضیه‌ی کوچکی‌ست، اما ظرافت‌هایی که در کنارش درز می‌کند مهم‌تر است.
خیلی حرف داشتم که خیلی بالا و پایین‌شان کردم و آخر سر مختصر شد به این‌که:

اقلیتی که به اکثریت احترام نمی‌گذارد، اگر اکثریت(=حاکم) باشد دیکتاتور بزرگی خواهد شد. و طنز آن‌جاست که این اقلیت، با شعار آزادی اندیشه و احترام به مخالف عربده بکشد!

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

سحرگاه نُهِ اردی«بهشت»

این بیت‌های مشوش در سرگیجه‌های آن روزها تنها توانم بود. که رفت زیر سایه‌ی نام «مادر»...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

پَست‌تر

دو تا آکواریوم معمولی گذاشته و چندتایی ماهی. پارچه نوشته «دنیای ماهی گلی»...

دیدم حکایت ماست. حکایت دنیای کوچک ما...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

مهمان‌سرا

دوستی نوشته بود:

به یاد بیاور 200 سال بعد از این را. آن گاه که قبرت نیز از آنِ دیگری‌ست...

فاتحه...

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی