نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!

تصویر تو را بهار باید بکشم

مطلب تیتر یک را این‌جا بخوانید

۷۴ مطلب با موضوع «شخصی» ثبت شده است

در نکوهش اطلاعات عمومی یا جامعه واتس‌اپی به کجا می‌رود؟

کنار ماشین ایستاده‌ام تا جلسه کاری هم‌سرم تمام شود و برگردیم. مردی میان‌سال نزدیک می‌شود و سر صحبت را باز می‌کند. حدود 50 سال سن دارد. می‌پرسد: «این ساختمون چیه؟!» نگاهی به جهت نگاهش می‌کنم و سر در را برایش می‌خوانم: «نوشته انستیتو کانسر...»

مرد: یعنی چی‌کار می‌کنند؟

من: دور از جون شما مربوط به بیماری سرطانه. پرتودرمانی می‌کنند.

- یعنی شیمی‌درمانی می‌کنند؟

- نه! مثل همونه ولی فرق داره! با دستگاه انجام می‌شه!

 

مرد مکثی می‌کند و بعد می‌گوید: «شیمی‌درمانی الکیه!»

سکوت می‌کنم. ادامه می‌دهد:

- می‌دونی «تیزبر» چیه؟ داروی نظافت! همین تیزبر یه ماده‌ای داره به اسم «آرسنیک»! همون کار شیمی‌درمانی رو می‌کنه!

با بُهت نگاهش می‌کنم. معلمانه حرف‌هایش را از سر می‌گیرد:

- اگر هر روز همین تیزبر رو برداری نفس عمیق بکشی دیگه شیمی‌درمانی لازم نیست! اصلن آدم سرطان نمی‌گیره دیگه. من خودم تو یخچال گذاشته‌م، هر دو-سه روزی یه بار نفس عمیق می‌کشم توش. این‌ها رو خارجی‌ها از خودمون می‌گیرند، یه کم تغییرش می‌دند و اسمش رو می‌ذارند داروی شیمی‌درمانی، به خودمون می‌فروشند!

 

با تعجب و ناامیدانه می‌گویم: «چه عرض کنم! من که سواد این چیزها رو ندارم!»

 

عاقل اندر سفیه نگاه می‌کند و دانشش را به رخ می‌کشد:

- اصلن می‌دونی سرطان چیه؟! سرطان کمبود ویتامین ‌B 12 ـه! وقتی هندونه می‌خوری، تخم‌هاش رو دور نریز، همون رو بخور!

 

سکوت می‌کنم! اما حرف‌هایش تمام نشده:

- همین کرونا چیه؟! خودشون ساختن که واکسن‌شون رو بفروشن! بیل گیتس گفته با واکسن کلی از جمعیت جهان رو کم می‌کنیم! این یعنی چی؟! اصلن توی اسراییل کسی ماسک می‌زنه؟!

- نمی‌دونم واللا! تا حالا نرفته‌م!

- اصلن اون‌جا نمی‌دونن کرونا چیه!

 

حرف‌هایش انگار تمام شده بود، یا شاید هم از من ناامید شد! پیروزمندانه رفت. من اما فکر می‌کردم به این که جامعه واتس‌اپی به کجا می‌رود؟

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

تصویر تو را بهار باید بکشم

تصویر تو را بهار باید بکشم

جای دو لبت انار باید بکشم

 

تا کی بکشم کنارِ تو دار و درخت؟!

تا کی، از تو کنار باید بکشم؟!

 

تا میوه شود شکوفه‌هایت، یک عمر

بر ساقه‌ات انتظار باید بکشم

 

دستم به نوازش آمد و لمست کرد

از دست، دوباره خار باید بکشم

 

من زمزمه در گوش تو را می‌خواهم

دستم نرسد هوار باید بکشم

 

هر کس که نظر به قد و بالایت داشت

بر دار خودم به دار باید بکشم!

 

اسفند ۱۳۹۹

 

بعد از مدت‌ها غزلی! یا شاید هم رباعیِ قد کشیده‌ای!

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

مراد

توی هیچ انتخاباتی، در هوای هیچ مراسم، عکس هیچ آدمی را پشت شیشه‌ی ماشین نمی‌زنم. حکایتش هم خود منم! از وقتی به فکر کردن عادت کردم به خودم گفتم هر حرفی را قبول می‌کنی بکن، هر کسی را قبول داری داشته باش، هر آدمی را دوست داری داشته باش، اما توی دنیایی که پر از آدم غیر معصوم است، مرید هیچ‌کس نباش... این شد که مرید هیچ‌کس نبودم و نشدم. عکس‌های پشت ماشین هم بوی مرید و مرادی می‌داد!

 

امروز اما رفتم عکس تازهْ شهیدمان را «خریدم». نه که هدیه‌اش را نشود پیدا کرد، خواستم به اندازه‌ی یک عکس خرجش کرده باشم دست کم. بعد هم چسباندم پشت شیشه‌ی ماشین. می‌دانم کار مهمی نیست، اما برای من حکایت دیگری دارد. برای من که هرگز مرید هیچ‌کس نبوده‌ام، حتا «قاسم سلیمانی». اما حالا نه حاجی است، نه سردار، نه ژنرال، «شهید» است، «شهید قاسم سلیمانی»...

۶ نظر موافقین ۸ مخالفین ۳
طلبه اُ منفی

عمر، فاصله‌ای است میان دو نجاست

موتورسواری یادم نداد. ماهی‌گیری و فوتبال هم همین طور! سوت دو‌انگشتی هم بلد نبود انگار. بابا، مثل پدرهای توی فیلم‌ها نبود.

به گمانم اول نوجوانی‌ام بود که جلو چشم من سرویس بهداشتی خانه را شست. یادم داد چه طور فرچه بکشم به سنگ دست‌شویی. بابا، قهرمان بود...

من از او یاد گرفتم شستن توالت را. از او یاد گرفتم زندگی را. شما را نمی‌دانم اما من برای زندگی، برای زنده ماندن، محتاج این کارم. برای این‌که یادم بیاید زندگی آن زرق و برق نیست، این‌که شأن بیرونی دروغ است، این‌که به فرعونم یاد بدهم رب اعلا نیست، این‌که یادم بیاید یک هیچِ بزرگم... برای همه‌ی این حقیقت‌ها، چه کاری مهم‌تر از این؟! و من مهم‌ترین کار زندگی‌ام را از او آموختم...

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

لب‌خندِ زردِ گشاد

توی این سال‌های نه‌چندان کوتاه، وسط این مجازآباد بی‌در و پیکر، به خیلی جاها سرک کشیده‌ام و به بعضی‌شان هم پابند شده‌ام برای چندی. از وبلاگ که با «بلاگفا» برایم شروع شد و به «پارسی‌بلاگ» و «پرشین‌بلاگ» و هزارتا چی‌چی‌بلاگ دیگر رسید و آخر سر هم همین «بیان»ِ فرهیخته‌گون! تا «یاهو مسنجر» و «فیس‌بوک» و «گوگل‌ریدر» و «گوگل‌پلاس» و «توییتر»! حتا «کلوپ» و «آپارات» و «لینکدین» و جاهای دیگری که اسمشان هم یادم نیست! امروز هم که «اینستاگرام» است و یک ملت! بگذریم از پیام‌رسان‌ها و حکایت «واتس‌اپ» و «وایبر» و «تلگرام» و «اسکایپ» و دیگران!

وسط این تجربه‌های مجازی، خاطره‌های مجازی هم کم ساخته نشده برایم. اما راستش را بخواهید همان‌قدر که برایم وبلاگ‌نویسی مهم‌ترین زیستِ مجازی بوده، معتقدم واقعی‌ترین دنیای مجازی برای «ما» یاهو مسنجر بود. شاید سخت باشد باورش، اما دلم بین این همه، تنها برای همان شکلکِ گرد و زردی تنگ می‌شود که با دهانِ گشادش می‌خندید...

مسنجر، بر خلاف اینستاگرام پر از اسم‌های الکی و آدم‌های واقعی بود! کم‌تر آدمی با عکس و اسم خودش می‌آمد، اما می‌آمد تا خودش باشد. می‌رفت توی یک اتاق تاریک، میان آدم‌های غریبه و دنبال آشنا می‌گشت. می‌گشت دنبال کسی که گوش باشد برای واقعیتش، بی‌نقاب...

آدمی گاهی می‌خواهد خودش باشد. بدون نقاب اسم و رسم و جایگاه و خانواده و عرف و هزار رنگ و لعاب ساختگی. می‌خواهد گوش باشد برای کسی که درد مشترکی دارد. خوشی و ناخوشیِ مشترک‌شان بنشاندشان پای حرف. آدمی نیاز دارد، گاهی جایی باشد آن قدر دور از خودش، که بتواند خودِ خودش باشد.

دلم برای دنیای واقعیِ مجازی تنگ شده...

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

برایم رنگ بیاور

آدمی وقتی داغ می‌بیند سیاه می‌پوشد. فرو می‌رود در سیاه. یکی می‌شود با سیاه. می‌گویند به خاک سیاه نشسته، می‌گویند به روز سیاه افتاده، گویی زمینش سیاه شده، زمانش سیاه شده. هر چه داغش داغ‌تر باشد، سیاه‌تر... بعد هی خو می‌کند به سیاهی. آن‌قدر که انگار نه انگار جز سیاهی چیزی بوده روزی. خودش را در هیچ رنگی تصور نمی‌کند. نمی‌تواند.
اما آدمی است و خاک. خاک هم که از آب سردتر است. چهل روز بعد هم اگر نشد، به سال که می‌رسد خاک کار خودش را می‌کند. (بگذریم از جای داغ!)
گیرم یک سال نه، هزار سال هم بگذرد، سوز یخ‌بندان هم بیاید. آدمی که خو کرده با لباس سیاه چه می‌تواند بکند؟! دل که راضی نمی‌شود! قدیم‌ترها دنیادیده‌هایی بودند که سرد و گرم و داغ روزگار را رد کرده بودند. شاید بعد از چهلم، شاید بعد از سال، لباس رنگی می‌گرفتند سر دست و می‌بردند برای آدم داغ‌دیده‌ی سیاه‌روز. می‌دانستند دست و دلش تا هزاری هم به هیچ رنگی نمی‌رود.

گیرم سالی گذشت، گیرم هزاری گذشت، داغ آدمی گیرم سرد هم شد... یکی باید با دست پر از رنگ خانه‌ات را دق الباب کند یا نه؟ یکی باید سیاهیِ چسبیده به جانت را از ذره‌های پوست و گوشتِ روحت جدا کند یا نه؟ آدمی نمی‌تواند خودش را از سیاهی در آورد، می‌تواند؟!

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

در دل من قصر داری، خانه می‌خواهی چه‌کار؟!

بی‌سرپناهی، سرپناه این روزهاست. اما غریب این‌که آن‌قدرها هم سخت نیست! خستگی‌هایمان را جمع می‌کنم و می‌گذارم روی دوشم و می‌زنیم به جاده. راستی، جاده کجا می‌رود؟ ما کجا می‌رویم؟ کسی چه می‌داند!

این بارِ بر دوش، خانه‌ی من است. خانه‌ی تو اما...


پ.ن: عنوان، مصرعی از مهدی فرجی است.

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

تقدیر

ذوق هنری‌اش را می‌پسندیدم. عکس‌ها و قاب‌بندی فیلم و کلیپ‌هایی که می‌ساخت را دوست داشتم. عکس‌های طبیعتش جان می‌داد برای نقش دیوار و هدیه. پوستر «عروس نرگس‌زار»ش خیلی به دلم نشسته بود. شناختم از او بیش از چند هم‌کاری نبود، اما اگر روزی می‌گفتند چاقو دست گرفته سخت باورم می‌شد، چه برسد به این‌که بزند و بکشد! آن هم انسانی را که جدا از امام جمعه بودن، جدا از خط و ربط سیاسی‌اش، جدا از درست و نادرستی کارهایش، انسان بود و شریف... حالا اما هر کجا اسمش را جست‌وجو می‌کنم، نه خبری از عروس نرگس‌زار است، نه دریاچه‌ی پریشان. فقط عکس‌هایی پریشان می‌بینم، از خونی که ریخته، از گلدانی که شکسته.

از دیروز که فهمیدم، حالم خراب‌تر شده. یکم فروردین بود که گذرم افتاد به دفتر امام جمعه... و آخرین بار بود که مصافحه کردیم! حالا دیگر باید این تلخیِ باورنکردنی را باور کرد انگار!

راستی، فردای من کدام است؟! غبطه‌ی مرگی این‌چنین در چنان زمانی را می‌خورم، اما هراس عاقبتی چنان که نباید، سایه است پشت سرم...

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

ابتدای سطر بودم

فیلم که می‌بینم، یا کتاب که می‌خوانم، دنبال خودم می‌گردم! می‌گردم ببینم کدام آدم، کدام شخصیت، بیش‌ترْ «من» است. بعد با همان «من» هم‌راه می‌شوم و پا به پایش می‌روم.

حکایت اما حکایت فیلم و قصه نیست. این روزها میان واژه واژه‌ی قرآن و دعایی که از جلوِ چشمم رژه می‌روند هم دنبال «من» می‌گردم. گاهی نمی‌شود. اما گاهی هم مثل امشب پیدا می‌شوم!

«من، صاحبِ گرفتاری‌های بزرگی‌ام...» این‌جای معرفی‌ام را بین حرف‌های ابوحمزه پیدا کردم. و باز خواندم: «انا صاحب الدواهی العظمی...»


پ.ن: راستی «پس حالِ کٖی خراب‌تر از حال من است؟!» (فمن یکون اسوء حالا منی؟!»

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

سمتِ سمات

عصر جمعه کدام است؟! آن‌که تقویم می‌گوید؟ یا غروبِ کم‌نوری که دل آدم را می‌فشارد و می‌چلاند؟

اصلن گور پدر تقویم که این روزها و خیلی روزهای پیش از این -از وقتی زخم روی زخم، آوار شد سرِ روح و جانم- برایم غروب جمعه است. به قاعده‌ای که هر لحظه هوای دعای سمات می‌وزد.

«اللهم انی اسئلک...» یا این که دستم را بگیرید و بکشد تا انتقام. «وانتقم لی...» و بعد هم بلغزد نام «فلان بن فلان»!

اسم هم گیرم نبود، رسم که هست. «وانتقم لی ممن یکیدنی و ممن یبغی علیّ و من یرید بی...» یعنی چه؟! نیرنگِ اهل رنگ، ستم اهل ریا... رسم است دیگر، با رسم شکل!

عصر است. غروب است. جمعه است. مدت‌هاست... سمات می‌خواهم. به اندازه همین اشک‌ها، همین دلِ فشرده و چلانده، به اندازه‌ی انتقام...

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی