نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!

تصویر تو را بهار باید بکشم

مطلب تیتر یک را این‌جا بخوانید

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

تصویر تو را بهار باید بکشم

تصویر تو را بهار باید بکشم

جای دو لبت انار باید بکشم

 

تا کی بکشم کنارِ تو دار و درخت؟!

تا کی، از تو کنار باید بکشم؟!

 

تا میوه شود شکوفه‌هایت، یک عمر

بر ساقه‌ات انتظار باید بکشم

 

دستم به نوازش آمد و لمست کرد

از دست، دوباره خار باید بکشم

 

من زمزمه در گوش تو را می‌خواهم

دستم نرسد هوار باید بکشم

 

هر کس که نظر به قد و بالایت داشت

بر دار خودم به دار باید بکشم!

 

اسفند ۱۳۹۹

 

بعد از مدت‌ها غزلی! یا شاید هم رباعیِ قد کشیده‌ای!

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

شیخِ صنعان

سنگ قبری ساده در اندام انسان بوده‌ام
پشت نام کوچکی یک عمر پنهان بوده‌ام

توده‌ای تردیدِ تو در توست خاک خلقتم
در دوراهی‌های خود همواره حیران بوده‌ام

من که اینک قایقم در دشت خشک افتاده است
روزگاری موج دریایی پریشان* بوده‌ام

عطر خاکم از نم باران شکوفا می‌شود
از همین رو تشنه‌ی فصل زمستان بوده‌ام

قلب‌های سخت شاید خانه‌ای محکم‌ترند
خانه‌ای متروکه‌ام، چون راه آسان بوده‌ام

این طرف دعوای دین دارند، آن سو جنگ عشق
مورد دشنام هم اینان و آنان بوده‌ام
+
منزوی بودم تمام عمر بین شاعران
در میان شیخ‌ها هم شیخ صنعان** بوده‌ام

محمدِ هادی
۳۰ فروردین ۱۳۹۹
.
.
* دریاچه‌ی پریشان یا تالاب پریشان بزرگ‌ترین دریاچه‌ی آب شیرین کشور، واقع در شهرستان کازرون بود که در گویش محلی دریای پریشان هم گفته می‌شد و امروز خشک است و تشنه!
** شخصیت حکایتی از عطار، که از زهد به دام عشق دختری ترسا می‌افتد و دین و ایمانش را فدای عشق می‌کند.

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

شعر در من کبوتری مُرده‌ست

سینه‌ات غرق غم نخواهد شد

درد ما مثل هم نخواهد شد


گیرم این درد مشترک باشد

چیزی از رنج کم نخواهد شد


تبرت را بزن که به قامت من

دیگر این ساقه خم نخواهد شد


تیغ را بر جنازه‌ام بگذار

هیچ‌کس متهم نخواهد شد


دم به دم مرگ در دلم جوشید

چای از این شعله دم نخواهد شد


شعر در من کبوتری مرده‌ست

که پَرَش هم قلم نخواهد شد


هیچ‌کس عاشقم نبوده و نیست

هیچ‌کس عاشقم نخواهد شد

*

(غم من هستی و برای ابد

دور از احساس غم نخواهم شد)


۱۵ دی‌ماه ۱۳۹۷

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

سه‌گانه‌ی شعر آذرناک

یک؛ پارک آزادی، اسپرسو تک و تنها


عادت ندارم قهوه‌ی بیرون بنوشم

یا چشم از تنهایی‌ام راحت بپوشم


«آزادی»ام، تنهای تنها گوشه‌ی پارک

طوفان آرامم که در خود می‌خروشم


گوشم به لب‌هایت که شعرت را بخوانی

اما صدایش مانده تنها توی گوشم


تجار بازار رفاقت را گرفتند!

من چند می‌ارزم برایت؟!... می‌فروشم!


سیگار خاموشم، بدون دود و پر سوز

رفته‌ست یاد روشنی از ذهن و هوشم


دیگر رفیقی نیست، نه! هم‌صحبتی نیست

بار رفاقت مانده تنها روی دوشم...


۱۰ آذر ۱۳۹۷


دو؛ خیلی شب است و هنگام بی‌خوابی


از تو چه پنهان خسته‌ام، از او که پنهان نیست

ابری‌ترینم گرچه ابرم ابر باران نیست


دنیا پر است از شعله‌های رنج، از آتش

اعجاز ابراهیم باشد هم گلستان نیست


آهنگ غمگین غصه‌ها را گریه خواهد کرد

اما غمی مانند اشک پشت فرمان نیست


وقتی که در اشکت خیابان موج بردارد

دریای آشوب است راهت، این خیابان نیست


در من جوانی مرد، روح زندگانی مرد

اندوه پیری هست در من، صبر پیران نیست


مانند من غمگین و دردآلود بسیار است

اما شبیه غصه‌های من فراوان نیست


اولین دقایق ۱۱ آذر ۱۳۹۷


سه؛ از شب بهمن، تا صبح دونات، زمستان جاری است!


دارد زمستان جدیدی می‌رسد از راه

با سوزهای ناگهان، با سیلی ناگاه


من کوهم و سرما سرم را می‌برد اما

در سینه‌ام آتش‌فشان کهنه‌ای از آه


کوهم ولی دارم به خود می‌پیچم از سرما

کوهم ولی کوهی که تو می‌سازی از هر کاه


دیگر طلوع صبح فردا پشت شب‌ها نیست

بر سینه‌ی شب مانده داغ کورسوی ماه


در قلب تقویم آذری سرخ است در جریان

در خانه‌ام اما تبِ جانکاهیِ دی‌ماه


در بهمن طولانی‌اش گم می‌شود هر بار

گرمای پک‌های عمیق بهمن کوتاه


دیگر بهاری نیست، تا آخر زمستان است

این عصر یخبندان پایانی‌ست، بسم الله


۱۵ آذر ۱۳۹۷

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

ما هم نبسته‌ایم عقود برادری

رفتند باز نیز به دیدار رهبری

آن شاعران خبره در «آیین سروری»

 

فاضل (1) دوباره قسمت بالا نشسته است

جای گلایه نیست از این رسم دل‌بری

 

هر کس نشسته در نظرش شعر خوانده است

سهم برابر همگان: نابرابری!

 

قزوه (2) برایمان غزلی نو سروده است

در غربت و به لهجه شیرین ما-دری

 

از دوستان هندی او هر که بوده، هست

هنـ/ـدوستانه می‌شود اشعار داوری

 

با هر زبان که فکر کنی شعر خوانده‌اند

تاجیک و هندو و عرب و ترک و آذری

 

چیزی نمانده شعر جدیدی بیاورند

این بار با زبان فراگیر زرگری

 

باید «برادر»ی برسد دعوتت کند

ما هم نبسته‌ایم عقود برادری

 

روزی هزار شُکر که بیرون نکرده‌اند

از جمع شاعرانه‌شان شخص رهبری

 

ما با کسی که عقد اخوت نبسته‌ایم

جز خواهران محترم، از چشم خواهری!

 

شعر کسی به دخترَکَش هدیه می‌شود (3)

آوخ که من نداشته‌ام مهر مادری!

 

القصه جمع خوب و صمیمی فراهم است

از شاعران کشوری و گاه لشکری

 

رفتند «بیت» باز، همه بیت‌های ناب

ما مصرعیم و سست، چه ما را به شاعری

 

محمدهادی. ع

31 خرداد 1395

برابر با چهاردهم ماه رمضان


 

 

ارجاع‌ها:

1. منظور همان فاضل نظری است. همو که در غزلی قدیمی فرموده:

چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگری‌ست
جای گلایه نیست که این رسم دلبری‌ست

هر کس گذشت از نظرت در دلت نشست
تنها گناه آینه‌ها زودباوری‌ست

مهرت به خلق بیش‌تر از جور بر من است
سهم برابر همگان نا برابری‌ست

2. منظور علیرضا قزوه است. آن بزرگ شاعر دایم السیر بین ایران و هندوستان.

3. اشاره به شعر نغز بانویی در دیدار گذشته خطاب به دخترشان که با «چکی مامان بیا صمیمی باشیم...» می‌آغازید و هزار البته که هزار هم‌چو منی از سرودن چونان مطلعی عاجزیم.

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

در فیش مدیرانی و من فیش ندارم

با توجه به انتشار تصویر چند فقره فیشِ محترمِ حقوقی به مبالغِ شریفِ چند سَد میلیونی در فضای گرامیِ مجازی، حسب امرِ ذوقِ بی‌مقدار حقیر، ابیاتی نارسا در رثایش جاری گشت که از این قرار به منظرِ نظرِ حضرتتان واصل می‌گردد. باشد که خوانده شده، با لحن اشعاری از استاد وحشی بافقی (که البته این حقیر نقشی در نام شریفشان نداشته و قصد اهانت به ساحتشان را منتفی اعلام می‌دارم) و با صدای برادر گرامی محسن آقای چاوشی تصور گردیده، بل‌که عمق اندوه افزوده بگردد.


در فیش مدیرانی و من فیش ندارم
زان روی که در بین کسان خویش ندارم

رفتم بشوم «کارگر ساده»، نشد باز!
گفتند چرا سابقه از پیش ندارم

یک گَله‌ی گرگ است نصیب من و اما
در گَله‌ی خود بهره‌ای از میش ندارم

در آخر هر مرحله‌ای غول مرا خورد!
این جان نهایی‌ست، از این بیش ندارم

گفتند: سیاسی شده‌ای، ننگ به نیرنگ!
بشقاب غذا خواسته‌ام، دیش ندارم!

«بر بی کسی من نگر و چاره‌ی من کن»
من غیر همین حرف زدن نیش ندارم

محمدهادی. ع




۱۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

فرمود که اقدام و عمل باید کرد

فرمود که «اقدام و عمل» باید کرد

اقوال به افعال بَدَل باید کرد

هر سال برای تو غزل می‌گفتم

امسال تو را فقط بغل باید کرد


محمدهادی. ع


طلبه اُ منفی در تلگرام: @omanfii

۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

زمستانیه: «کس در همه آفاق به دل‌تنگی من نیست»

وحشی می‌گوید. خوب هم می‌گوید. «دل‌تنگم و با هیچ‌کَسَم میل سخن نیست...» بعد هم آن مصرع بالا را می‌گوید. خوب هم می‌گوید. این صدای همیشه پُر غم دوستمان هم می‌خواندش. خوب هم می‌خوانَدَش. باید یاد بگیرم وقتی کسی حرف‌م را می‌زند، خوب هم می‌زند، چینیِ نازک سکوت‌م را لابه‌لایش بپیچم و باز واژه‌ها را حرام نکنم و نقطه را زودتر بگذارم

(نقطه)


پ.ن: در نقل معتبری هم فرموده باشد: «ای حال نامعلوم! آروم باش آروم...» آرامم...

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

زمستانیه: «شکست شعری»

نمی‌دانم خاصیت «بالش» است یا «شب». فقط می‌دانم شب که سرم را روی بالش می‌گذارم حافظه‌ام خوب می‌شود. خیلی چیزهایی که روز از یادم رفته برمی‌گردد. مثلن یادم می‌آید که باید چیزی می‌نوشته‌ام. اما چه؟ شاید شعری، بیتی! کدام شعر؟ کدام بیت؟ شاید باید می‌نوشتم «انبوهی از اندوه بر جانم نشسته / می‌میرم از اندوه اما ایستاده»(بیتی از غزلی نسبتن جدید!) یا شاید چیزی شبیه به این! اما کجا؟ خب روی یک کاغذ سفید. پشت یک آگهی تبلیغی. یا شاید وسط جزوه‌های «زبان دین». در اطراف «ویتگنشتاین» یا در پاورقی «هیوم». باید می‌نوشتم. روزهای لعنتی، حافظه‌ام را تباه کرده‌اند. تازه دارد یادم می‌آید که چرا این فصل را با شب‌های بلندش دوست‌تر دارم. روزها، کابوس‌های رنگی‌اند.../ حافظه‌ام با شعر بیدار شده. اما از شعر بدم می‌آید. همیشه بعد از هر «شکست شعری» همین می‌شود. اما برمی‌گردد. یا دست‌کم تا حالا هر بار برگشته. ادله‌ی خاتمیت به یادم می‌آید. شاید این بار برنگردد. از شعر بدم می‌آید و می‌دانم دلم برایش تنگ می‌شود.../

یادم باشد فردا اگر باز یادم نرود، بنویسم...

پ.ن: بهار مال همه است. اهل بهار نیستم و یادم نمی‌آید تا امروز بهاریه نوشته باشم. زمستانیه می‌نویسم، منِ زمستانی.

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

تیغ باید گره‌گشا باشد

بی‌خوابی و شعر هم‌زاد هم‌اند. بعد از مدت‌ها به لطف یک بی‌خوابی آشنا از میان هذیان شعری متولد شد...


از غم دردهای تکراری

چاره‌ای نیست غیر ناچاری!


فرق بین شب تو و روزت

فرق بی‌خوابی است و بیداری


غم دیروز و غصه‌ی فردا

هر دو را شب که می‌شود داری


خسته از بیت‌های امروزی

خسته از شعرهای سیگاری


خسته از شاه‌های اهل صله!

خسته از شاعران درباری


خسته از راویان بی منطق

خسته از عالمان اَخباری


اشک را پاک می‌کنی اما

بالِش‌َت را دوباره می‌باری


تیغ باید گره‌گشا باشد

زخم وقتی که می‌شود کاری


بین تنهایی پس از گریه

بعد زاری... میان بیزاری...


گفتم: آیا کسی هم این‌جا هست؟!

مرگ فریاد می‌زند: آری!


محمدهادی. ع

21 مرداد 1394

حدود ساعت 3 نیمه‌شب

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی