گاهی آدم دارد زندگیاش را میکند که بی هوا همه چیز آوار میشود روی سرش. آدمی که ضربه میخورد به سرش، آخش در میآید. آهش... دیگر چشمهایش جایی را نمیبیند. چه رسد به آوار. هر چه مانده است از امید را میدهد به باد. دیگر میمانی و هر چه اندوه که انبوهیست بر دلت... بر سرت...
راه نجاتی نیست. مگر آن که "در رو" برایت بگذارد. "در رو" همان "مخرجاً" است که میگوید... آن گه برای هر که تقوایش را داشته "در رو"یی قرار میدهد...
پانوشت:
1. آوار بر سرم است. و من چشم دوختهام به تقوایی که نداشتهام...
2. امروز از پلاس زدم بیرون. شاید از این جا هم، همین روزها...