نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!

تصویر تو را بهار باید بکشم

مطلب تیتر یک را این‌جا بخوانید

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهادت» ثبت شده است

بی‌موقع‌ها

توی فروش‌گاهم و منتظر تا کارم راه بیافتد. تلویزیون مستندی پخش می‌کند. رفته‌اند پیش مادر شهیدی مفقود الاثر. می‌گویند یادت می‌آید «آقا» چه دعایی برایتان کرد؟ مکث می‌کند. می‌گویند دعا کرد خبری برایتان برسد. با بغض می‌گوید: «خبری شده؟!» چند بار هم می‌گوید. برایش مقدمه می‌چینند که سه سال پیش، در شهادت حضرت زهرا دو شهید گمنام آوردیم و تشییع‌شان باشکوه بود و... جانِ پیرزن را به لب‌ش می‌رسانند تا بگویند، گمنام 18 ساله سعید«ت» بوده. بی‌امان گریه می‌کند. با هِق هِق می‌گوید: «خوش خبر باشید... خوش خبر باشید...»

بغض دارد از پا درم می‌آورد. چه قدر سخت است برآمدن از پسِ این اشک‌های بی‌موقع. حالم خراب است. می‌روم بیرون... بر می‌گردم به فروش‌گاه. پیرزن می‌گوید نمی‌خواهد سنگ مزار بچه‌اش عوض شود. می‌خواهد روی سنگ مزار جگرگوشه‌اش نوشته بماند: «فرزند زهرا...»

بغض دیوانه‌ام کرده...

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

وضعیتی که حالا سفید است

از وقتی اوهام کودکانه‌ام از سر پرید درگیر پرسش‌هایی از جنس حیرت شدم. این که جنگ چه کرد با مردم؟! حکایت دانش‌گاهِ آدم‌سازی چه بود؟ همیشه خودم را آن‌جا و آن زمان تصور می‌کردم و تلاش می‌کردم بفهمم.

قسمت آخر وضعیت سفید نشانم داد. وقتی امیرِ غرغروی سرخوشِ افسرده با پریدن شهاب، زندگی‌اش عوض شد. خودش را بازنده دید. گم‌شده‌اش را پیدا کرد. الگو. الگویی دیدنی. الگویی واضح و واقعی. کسی که مرد بود و وقتی می‌شد نشست و دید، رفت و ایستاد و پرید. آن‌جا که امیر عکس شهاب را روی پیراهنش نقش می‌زند. روی آینه‌اش. آینه‌ای که قرار است او را نشان دهد.

امروز اما پاسخم را با همه وجود گرفتم. یکی از آن‌هایی که دیده بودم و می‌شناختم پرید. محمد مسرور یکی بود مثل بقیه‌ای که می‌شناسم و می‌شناختم. اما چیزی داشت که جای خالی‌اش وسط وجود من است. اهلش بود. اهل بُریدن از همه‌ی این دنیای کالعدم و پریدن. مَرد یعنی کسی که توانسته و دل کنده. محمد مسرور الان «شهید محمد مسرور» است. یکی که باید عکسش روی آینه‌ی من باشد...

۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی