مشغولم.
به کار جدید. به طلبههای نو. از همانهایی که عبا میاندازند و سر میتراشند و سلامٌ علیکم میگویند و از حاج آقا خجالت میکشند که یواش «صبحکم الله» میگویند و فقط میشود صفیر «صاد» را از زیر لبشان را شنید.
تا خرخره درگیرم توی این همه کاغذ و برگههای امتحانی و «حاج آقا سوآل داشتم...» و...
بوهای تازهای میشنوم. بوی زندگی. بوی امید. بوی تهجد. و آه میکشم هر بار.
دارم به کارهایم نمیرسم هر روز و چه قدر خوب است که آدم کلافه باشد و بداند فردا کار دارد و بعد یادش برود دربارهی فردا فکر کند که میرسد از راه یا نه؟ قبل از خواب هم از هوش برود و وقت نباشد بپرسد: «صبح فردا را میبینم؟»
دلم یک مشهد اساسی میخواهد. از همانهایی که نباید رفت. از همانهایی که مزه میدهد بروی دم در و به زبان خودت «عر» بزنی که مثلن اذن دخول آدم خمار همین است... بعد هم بی منت خادمهای مفتش حرم راهت را کج کنی و برگردی...