گاهی یک «یکِ» بیچشم و رو با لبخندهای عصبیکنندهاش از پشت دیواری که بلندایش دست در گردنِ آسمان است و بینهایت مینماید، نه تنها از «بیست و یک هزار و شِشسَد و پنجاه» بیشتر میشود که از «یک» نیز میگذرد و در لحظهای به «ریاضیات» و «2» و «1» و «6» و «5» و «1» و «من» و هر چه به چشمش میآید دهنکجی میکند...