مشهد. حرم. ورودی رو به روی صحن آزادی...
گذشت خوبیام از حد، به شک دچار شدند
به احترام کمی خم شدم سوار شدند...
در روایات داریم که دنیا زندان مومن است و اینکه مومن اشتیاق به مرگ دارد و همچنین اینکه انس مومن به مرگ بیش از طفل است به پستان مادر...
خیلی از ما شاید پُر باشیم از شوق مرگ. اما مومن نیستیم، یا دستکم از آنهایی که به درجهی آدمهای توی روایت رسیده باشیم نیستیم!
فقط آنقدر زندگیمان لجنآلود شده که حالمان به هم میخورد از خودمان و زندگیای که داریم. آنقدر که با خودمان میگوییم:«هی لعنتی! اون طرف هر جوری که باشه... از این بدتر نمیشه...!»
در من سکون
در من سکوت
این روزها خیلی خلوتم
یا رفیق من لا رفیق له...
خیلی سال پیش، بابا قول داده بود اگر معدلم بشود همانی که میخواهد، برایم دوچرخه میخرد. اما... معدلم خیلی کمتر از چیزی شد که میخواست. توی اولین فرصت دوچرخه را خرید. همان که وعدهاش را داده بود...
هر وقت به آیهای میرسم که وعدههای خدا را میگوید یاد بابا میافتم و شرطی که گذاشت... شرطی که نشد... وعدهای که شد...
+++
1. عنوان مطلب: «و من اوفی بعهده من الله...» (توبه-111)
این نمونه نه تنها دربارهی شعر به تنهایی نیست بلکه به جهان هنر هم محدود نمیشود. تا آنجا که عرصهی بیان و اندیشه صحن گسترده، این حقیقت می تازد. حکایت ما و تردید در کابوس میان "دره" و "تصادم" همین است...