نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!

تصویر تو را بهار باید بکشم

مطلب تیتر یک را این‌جا بخوانید

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خداحافظ گری کوپر» ثبت شده است

ایگنیشس جی رایلی

رمان «خداحافظ گری کوپر» را با همه‌ی شهرت و محبوبیتش دوست ندارم. اما لنیِ داستان را دوست دارم. مگر می‌شود این شخصیت ویژه را دوست نداشت و یک جاهایی نگاهش به دنیا را تحسین نکرد؟! «ناطور دشت» هم برایم رمان جذابی نبوده و نیست. حتا یک وقت‌هایی فکر می‌کنم اصلن رمان است؟! قصه کجاست؟! اما شخصیت کتاب چنان به دلم می‌نشیند که هنوز بعد مدت‌ها گاهی جلو چشمم می‌آید. از اساس ناطور دشت به جای قصه گفتن شخصیت می‌سازد و می‌پردازد. حالا گیرم این‌قدر از شخصیتش اسم نیاورد که یاد آدم بماند. اما حرکات و تفکراتش ماندگار است.

توی سینما هم «راننده تاکسی» همین است. یک فیلم سراسر بد! اما تراویس؟! تراویسِ راننده تاکسی نه دنیرو است، نه اسکورسیزی. فقط تراویس است و بزرگ‌تر از فیلم و همه‌ی فیلم‌های کارگردانش.

این‌ها را گفتم که برسم به «اتحادیه ابلهان». رمانی با محوریت شخصیتی به نام «ایگنیشس جی رایلی». ایگنیشس هم از همان شخصیت‌هاست که پا دارد و از کتاب بیرون می‌آید و با آدم زندگی می‌کند و وسط روزمره‌ی زندگی جملات قصار رها می‌کند! هم شخصیت ویژه‌ای دارد، هم شخصیت‌پردازیِ معرکه‌ی «جان کندی تولِ» مرحوم خوب تراش و صیقلش داده. از این‌ها گذشته، هم داستان دارد و هم فضا و هم دیالوگ. هر چه از یک رمان می‌شود خواست! «پیمان خاکسار» هم جوری ترجمه کرده که بشود هم روان خواند و هم حسابی لذت دیالوگ‌ها و شخصیت‌ها را برد.

فرق اتحادیه‌ی ابلهان با بیش‌تر کتاب‌های خوب همین است. می‌شود با خیال راحت پیش‌نهادش کرد.


پ.ن: قبل از خواندن، مقدمه‌ی مترجم را نخوانید!

پ.ن 2: قبل از خواندن تصویر جلد کتاب زبان اصلی‌اش را ببینید.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی

اگر برف نیاید این آخرین زمستانیه‌ی تاریخ است

می‌گفت «من» شبیه آدمِ «کافه پیانو»ام. حکمن همین طور است. نشستم کافه پیانو بخوانم، حوصله‌ام نشد. از همان اولش. شاید 10 صفحه. عین «خودم» که حوصله‌اش را ندارم و پُرِ پُر، 10 صفحه تحملش می‌کنم!

دلم می‌خواهد کتاب بخوانم، یک «کتابِ حال خوب کن». مانده‌ام باز «سد سال تنهایی» (جان عزیزتان به سینِ 100 کار نداشته باشید!) را زندگی کنم یا «الاربعین» فخر رازی را! برای من گزینه‌ها شبیه هم‌اند. منظم و مشابه به اندازه ذهنم! مثلن هنوز نمی‌دانم کدام ترجمه بهتر است و تا مطمین نباشم نمی‌توانم بخرم، نمی‌توانم بخوانم. کدام ترجمه‌ی «علم و دینِ» «ایان باربور»، کدام ترجمه «خداحافظ گری کوپرِ» «رومن گاری»...

چه می‌شود کرد جز که نگاه کنم به این حال و روز و شعر بخوانم. آن هم شعرهای منتشر نشده‌ی خودم را! شعرها فرزندان من‌اند. هوای ضعیف‌هایشان را بیش‌تر دارم، قوی‌ترها گلیم خودشان را از آب می‌کشند. هی توی خلوت دکلمه می‌کنم: «هر کس نگاهت کرد، ای دل! دل‌بَری کردی / تو رازدارم بودی و افشاگری کردی» بعد هی توی ذهنم موسیقیِ متن بگذارم و صدایم را ببرم بالاتر و انگار دارم غرق می‌شوم می‌گویم: «دار و ندارم را که اندوهی مداوم بود / با دردِ دل‌هایت نصیب دیگری کردی» بعد توی دلم با چشم اشک‌بار برای فرزند ناقصم که هنوز روی سِن ایستاده دست می‌زنم و به این فکر می‌کنم که زمستان دارد تمام می‌شود، بی برف، بی نرگس...

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
طلبه اُ منفی